پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

چند تا عکس از آرشیو

به نام خدا اومدم چند تا عکس جدید بگذارم دیدم که ای بابا! نمی شه. چون نمی تونم عکس ها رو از توی گوشی روی لپ تاپم بریزم! امکاناتم نبود! ...به هرحال چند تا عکس قدیمی می گذارم برای خالی نبودن عریضه! این جا ما داشتیم خودمون رو وزن می کردیم. هی می رفتیم روی وزنه و می اومدیم پایین و چونه می زدیم که ترازو دقیق نیست. البته من که معمولا همون یه وزن رو دارم! برای بقیه مشکل پیش اومده بود! پرهام دید که همه دارند از ترازو استفاده می کنند رفت و عروسک میمونش رو اوورد و گذاشت روی وزنه! این جا من داشتم لباس های خشک شده رو مرتب می کردم که پرهام عزیز اومد به کمکم! عزیزم! از این که نتونسته بود موفق بشه انگار ناراحته! این عکس مربوط به چند...
2 آبان 1390

پرهام به مهد کودک می رود!

  به نام خدا کسانی که اون یکی وبلاگ منو(یادداشتهای من در نقش معلم فیزیک) رو هم می خونند می دونند که من هفته ی پیش یه مقدارکی دچار افسردگی شده بودم! دلم گرفته بود و همش می خواستم گریه کنم ولی با تمام قدرتم سعی می کردم وقتی با پرهام هستم یعنی بیشتر روز! رو خودم رو به پسر کوچولوم شاد و سرخوش نشون بدم. بعد هم حشن روز کودک رو گرفتم و کیک پختم و شادی کردم تا واقعا سرحال شده باشم! توی تمام اون روزها به این فکر می کردم که درسته که من یه آدم بزرگ شاغل و با هزار تا دردسرم, درسته که توی این شهر غریبم و هیچ زنی نیست که برم بشینم باهاش حرفهای زنونه! بزنم و حالم خوب بشه , درسته که کسی رو ندارم که باهاش درباره ی چیزهای پیش پاافتاده درددل بگم و راح...
25 مهر 1390

پرهام در پارک ملت

به نام خدا امروز جمعه است. ما تصمیم گرفتیم ناهار رو توی پارک بخوریم. دیشب حدود نیم ساعت توی پارک قدم زدیم و پرهام و خودمون سرحال شدیم. امروز من پیشنهاد دادم که ناهار درست کنم و مثل دوران کودکی خودم, بریم توی پارک بخوریم. جای شما خالی. شامی کباب و سالاد درست کردم. به همراه چای و میوه و برگه ی زردالو و توت خشک. مدتها بود به یه گردش کوچیک این طوری نرفته بودیم. آخرینش فکر کنم همون سفر یک روزه به اب اسک بود. حدود سه ساعت اونجا بودیم. پرهام اونقدر خوشحال بود که من از خوشی اش کیف می کردم و دلم می سوزه که چرا ما توی یه خونه ی روستایی یا ویلایی یا باغی زندگی نمی کنیم. گذاشتم پرهام بره و به برگها و زمین دست بزنه. با کلاغها بازی کنه. اونها رو بترسونه...
22 مهر 1390

پرهام و خاله شادونه!

به نام خدا حدود 2 هته ی قبل خاله شادونه اومده بود مشهد. توی یکی از سالن های نمایشگاه بین المللی مشهد 2 روز 5 شنبه و جمعه جشنی برای بچه ها با حضور خاله شادونه برپا شد! ما هم رفتیم. علاوه بر پول بلیت-نفری 10000تومان- 20000تومان هم دادیم تا پسر نازنین مون با خاله شادونه عکس خصوصی بندازه. وقتی پرهام رفت بغل خاله شادونه, ایشون گفت: گریه نکنه!؟ و ایشون نمی دونست که پرهام ما چقدر به کلماتی مثل گریه, خسته, ناراحت و ...حساسه و با شنیدن اونها اشکش درمی یاد! خانم یا آقایی که شما باشی, پرهام با شنیدن کلمه ی گریه شروع کرد به گریه کردن و نتیجه ی عکس ها این شد:       توی این عکس آخری من پرهام رو بغل کرده بودم ولی بازهم...
20 مهر 1390

روز جهانی کودک مبارک

به نام خدا سلام به همه ی بچه های دنیا! من از طرف خودم و مامان و بابام روز جهانی کودک رو به همه تبریک می گم. ایشاللا همه کودکی خوبی داشته باشیم. من برای همه ی بچه های دنیا آرامش و سلامتی و شادی و کلی اسباب بازی ارزو می کنم. و امیدوارم همه مون ادم های خوب و مفید و مهربونی بشیم و باشیم. ...
18 مهر 1390

پرهام و مامان الکی خوش!

به نام خدا روز کودک که روز قبل از تولد امام رضا(ع) هم بود من و پرهام تصمیم گرفتیم یه جشن بگیریم. رفتیم پروما و قالب جدید کیک و آویز های خوشگل و هدیه و پودر ژله خریدیم. اومدیم خونه و بعد از خوردن ناهار و خوابیدن آقا پرهام, کیک و ژله درست کردیم. پرهام خیلی باحاله هروقت زنگ ساعت فر به صدا درمی یاد زودتر از من خودش رو به فر می رسونه و به من هم می گه که سریع برم اونجا! کسانی که پرهام رو دیدند می دونند که اون چطوری این کارها رو می کنه!  قربونش برم معنی جملات رو خیلی خوب می فهمه و بله و نه رو خوب ادا می کنه. البته بله رو می گه:اهه(با فتحه و پایین اووردن سر) و نه رو محکم می گه: نه!  راستی مهمونهامون بابا بود و عروسکهای پرهام : ببعی و گا...
18 مهر 1390

پرهام با کی بازی می کنی؟

به نام خدا سلام! من اینجا با مامانم و ریحانه-دخترعمو- و خاله ام رفتیم فست فود پروما! جاتون خالی خوش گذشت! ریحانه و مامانم منو کنار آب نما نگهداشتند و ازم 20 تا عکس گرفتند این یکی خوب شد! از بس که من وول می خوردم! خب چه کنم دیگه من یه پسر کوچولوام و باید وول بخورم!)این عکس ها مربوط به وقتیه که مهمون داشتیم یعنی شهریورماه!   توی این دوتا عکس هم توی نمازخونه ی فروشگاه دارم با یه دختری که اسمش رو یادم نیست بازی می کنم. بازی با مهرها. دختره هی می چید منم هی خرابش می کردم. ولی بعد منم یادگرفتم و می چیدم. خوب بازی کردم؟ من عاشق بازی ام. ولی اینجا تنهام! دوستهای زیادی ندارم به خاطر همین با همه سریع توی جاهای شلوغ و پر از آدم دوست ...
13 مهر 1390

پرهام و پوشک!

به نام خدا یکی از دغدغه های ما مامان و باباها تهیه ی پوشک خوب و مناسب و صد البته مقرون به صرفه است. ( خدا پدر اون کسی که این پوشک های کامل رو درست کرد بیامرزه که ما مادرها رو از شر کهنه شستن راحت کرد!...خدا رو شکر!)...اوایل تا حدود 2-3 ماهگی پرهام منم مثل خیلی ها از پوشک مای بیبی استفاده می کردم. یادش به خیر چقدر خوشحال شدم وقتی یه شماره به شماره های پوشک پرهام اضافه شده بود که یعنی بچه ام بزرگ شده!...تا این که مرجان خانوم-دوست عزیزم و مامان محمد مهدی- بهم گفت در حق بچه ام لطفی کنم و فقط یکبار پمپرز رو امتحان کنم. منم چند بار امتحانش کردم. و الحق که بعد از اون نتونستم مای بیبی استفاده کنم. ولی یه مشکلی بود پمپرز گرون قیمت تر بود. حتی یه با...
7 مهر 1390

روز اول کاری مامان پرهام-بعد از سه ماه و اندی تعطیلات

به نام خدا خیلی خوشحالم که معلمم! سوای این که هیچ شغل دیگه ای(البته جز نویسندگی) منو راضی و خوشنود نمی کنه, الان چون مامان یه پسر کوچولوام خوشحالم که معلمم. چون بیشتر سال رو تعطیلم و پیش پسرم هستم. امسال مثل سال گذشته نیمه وقت می رم سر کار یعنی 2 روز در هفته و اون دو روز پرهام و بابایی با هم توی خونه هستند. خیلی سختم بود. امروز خیلی سختم بود. دوری از پسر کوچولو و دلواپسی براش سخت بود. وقتی ساعت 2و20 دقیقه اومدم خونه دستهاش رو باز کرده بود و داشت به طرف در می اومد به استقبالم! عزیزم!...  بعضی روزها خیلی دلم می خواد که پرهام زودتر بزرگ بشه و مسقل از من توی دنیا کارهای دوست داشتنی خودش رو انجام بده. هر چند می دونم اون روز دلم برای بچگی ه...
3 مهر 1390

همکلاسی قدیمی من!

به نام خدا سلام. چند روز دیگه اول مهره و مدرسه ها باز می شن. یه خبر جالبی رو الان خوندم که منو سر ذوق اوورد. من سال سوم دبستان با سلما بابایی دختر خلبان شهید عباس بابایی همکلاسی بودم. ایشون الان نقش خودش رو توی فیلم شوق پرواز بازی کرده و قراره از قسمت سوم ببینیمش. دوست دارم ببینم اون دختر موطلایی و چشم عسلی ناز الان چه شکلی شده! اون روزها که باهم همکلاس بودیم فکر می کنم هنوز پدر داشت. خانواده ی مادرش هم محله ی پدر من بودند. و اون به طور موقتی اومده بود تهران. از قزوین. یاد اون روزها و همه ی روزهای مدرسه به خیر. دوست دارم پرهام عزیزم زودتر بزرگ بشه و بره مدرسه. دوست دارم بریم برای عزیزم لباس و لوازم التحریر مدرسه بخریم. دوست دارم بالای ...
30 شهريور 1390