پرهام به مهد کودک می رود!
به نام خدا
کسانی که اون یکی وبلاگ منو(یادداشتهای من در نقش معلم فیزیک) رو هم می خونند می دونند که من هفته ی پیش یه مقدارکی دچار افسردگی شده بودم! دلم گرفته بود و همش می خواستم گریه کنم ولی با تمام قدرتم سعی می کردم وقتی با پرهام هستم یعنی بیشتر روز! رو خودم رو به پسر کوچولوم شاد و سرخوش نشون بدم. بعد هم حشن روز کودک رو گرفتم و کیک پختم و شادی کردم تا واقعا سرحال شده باشم! توی تمام اون روزها به این فکر می کردم که درسته که من یه آدم بزرگ شاغل و با هزار تا دردسرم, درسته که توی این شهر غریبم و هیچ زنی نیست که برم بشینم باهاش حرفهای زنونه! بزنم و حالم خوب بشه, درسته که کسی رو ندارم که باهاش درباره ی چیزهای پیش پاافتاده درددل بگم و راحت بشم ولی اینا هیچ ربطی به پسر کوچولوی نازم نداره. پرهام امانت خداست دست من. پس فکرکردم بهتره برای رفع تنهایی از پرهام بعضی وقتها اونو ببرم جایی که چند تا بچه هست تا باهاشون بازی کنه. خودم هم برم پی کارم! شنبه یک ساعت رفت مهد. مهد کودک نور. چسبیده به مدرسه مون. امروز هم 1 ساعت و 35 دقیقه. دیگه پی پی کرده بود دوست نداشته عوضش کنن بهم زنگ زدند رفتم اووردمش. توی مدتی که پرهام توی مهد بود منم بیکار توی مدرسه با همکارهام بودم. هم روز شنبه و هم امروز از مهد که اومد خوشحال بود. جالبه خیلی راحت می رفت بغل مربی مهد. و اصلا متوجه من نبود! واقعا دست این نویسنده ها درد نکنه که به آدم چیزهای خوبی یاد می دن. توی کتاب فرزند شاد نوشته که اگه توی سال اول همش با بچه ات باشی فرزندت دلبستگی ایمن پیدا می کنه وحتی وقتی از تو دور بشه خیلی بی قراری نمی کنه چون می دونه تو هستی و برمی گردی.
پرهام با این کلمات مهد کودک رو برای من و باباش توصیف می کنه: ن ن (هر دو با فتحه) یعنی نی نی
نومما( نون), به ( خوراکی), توپپا(توپ), تاببا(تاب) و یه جور قر کمر که فکر کنم یعنی چرخ و فلک و با دستش یه کاری می کنه شبیه نوک پرنده ها و صداهای خوشگلی درمی یاره. روز اول که هی لپ خودش رو می کشید و دستش رو به سر و لپش می گذاشت! دستهاش رو پشتش می گذاشت و راه می رفت! حرکات جدید بچه ام یاد گرفته! دو روز رفته مهد ها! اینم چند تا عکس از مهد. دو تا عکس اخری مربوط به مدرسه منه.