پرهام در پارک ملت
به نام خدا
امروز جمعه است. ما تصمیم گرفتیم ناهار رو توی پارک بخوریم. دیشب حدود نیم ساعت توی پارک قدم زدیم و پرهام و خودمون سرحال شدیم. امروز من پیشنهاد دادم که ناهار درست کنم و مثل دوران کودکی خودم, بریم توی پارک بخوریم. جای شما خالی. شامی کباب و سالاد درست کردم. به همراه چای و میوه و برگه ی زردالو و توت خشک. مدتها بود به یه گردش کوچیک این طوری نرفته بودیم. آخرینش فکر کنم همون سفر یک روزه به اب اسک بود. حدود سه ساعت اونجا بودیم. پرهام اونقدر خوشحال بود که من از خوشی اش کیف می کردم و دلم می سوزه که چرا ما توی یه خونه ی روستایی یا ویلایی یا باغی زندگی نمی کنیم. گذاشتم پرهام بره و به برگها و زمین دست بزنه. با کلاغها بازی کنه. اونها رو بترسونه! (پرهام عاشق ترسوندن جوجوها و پیشی هاست! اینو عمو علی یادش داده) با چند تا نی نی هم دوست شد. ما توپ نداشتیم. بچه ام اولش به هوای توپ اونها می رفت و می اومد. ولی هر بار که بچه ای جیغ می زد یا گریه می کرد پرهام هم ناراحت می شد! ای بابا! نمی دونم چی کار کنم؟ بهش می گم مامان مگه تو سفیر صلح سازمان مللی که باید همه رو شاد ببینی و شاد کنی؟ بی خیال باش ولی نمی شه! الان خوابه و خدا می دونه وقتی بیدار شد تا ساعت چند نصفه شب بیداره؟
ببینید بدون کفش داره توی برگها راه می ره!