پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام اقای خاص2

به نام خدا 1- پرهام در خانه ی مادر و کودک. هوا خوب بود و پرهام اجازه داشت که همراه دو تا علی و یه بردیا برن و با ماسه ها و به قول خودش با (اخ) بازی کنند. بقیه ی عکس ها و نوشته ها در ادامه ی مطلب!    شنیده بودم که بچه ها از این جور بازی ها خیلی خوششون می یاد و واقعا دیدم که پرهام چقدر علاقه نشون می ده. بیشتر از یک ساعت و نیم توی این محوطه نشسته بودیم. و جالبه که این بار با گریه ی شدید! اومد خونه! بهش قول دادم وقتی هوا خوب شد دوباره بریم. 2- من خودم به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم و تقریبا بیشترین چیزی که توی دنیا دارم کتابه. کتابهای من همه جا هستند. روی میزها توی قفسه ها توی کمدها روی مبل ها توی کیفها و....همیشه دوست...
9 دی 1390

پرهام شیطنت می کند؟!

به نام خدا 1- پرهام دومین خرابکاری بزرگ الکتریکی اش رو هم انجام داد! اولی اش مربوط به سال قبل و خراب کردن همیشگی دستگاه ویدئو بود! که درست نشد که نشد! و دومی اش که هفته ی قبل رخ داد! سوزوندن تلویزیون بود!...بله! ما یه تلویزیون داریم مدل پارس. از اونهایی که این روزها با وجود پیشرفت سریع الکترونیک دیگه قدیمی محسوب می شه. قبل از تولد پرهام می خواستیم یه صفحه مسطح بخریم گفتیم بگذاریم پسرمون اینو خراب کنه بعد! پرهام عزیزمون هی می رفت با انگشت نازنینش تلویزیون رو با کلیدهای روی اون خاموش می کرد نه با کنترل! و اونقدر این خاموش و روشن کردن رو ادامه داد که یهو به قول خودش: پنک شد!...(با فتحه ی پ)! و سوییچش سوخت! ...البته من و پرهام شانس اووردیم که ...
8 دی 1390

پرهام! 21 ماهگی ات مبارک کوچولو!

به نام خدا ١- آب میوه می خورم! به به! چی شد؟!!!! پس نی( هر دو حرف رو ساکن بخونید!) کجا رفت؟! ٢- با پرهام تا حالا ٢بار رفتیم به خانه ی مادر و کودک. یه جایی بهتر و وسیع تر و تمیزتر و خوشگل تر از خانه ی اسباب بازی قبلی. یه حیاط داره باحال. بزرگ و پر از وسایل بازی برای مادرها و بچه ها! شن بازی و اب بازی و صخره نوردی و اتاق بازی کودک و کافی شاپ و اگه بخواهی ایروبیک و یوگا و دارت و منچ و مارپله و....نشانی: بلوار اب وبرق. ویلای ٣. تا حالا ما فقط ساعتهایی رفتیم که کسی جز خودمون نبوده! سر ظهر! پرهام بازی کرده و منم مطالعه کردم یا مساله برای شاگردهام نوشتم! جای خیلی خوبیه. خدا پدر اون کسانی که ایده ی این مکانها رو اول داده بیامر...
29 آذر 1390

پرهام و این روزها!

به نام خدا چند روزی هست -حدود یک ماه!!!- که لپ تاپم ریخته به هم! هیچ کاری نمی تونم بکنم. یه مطلب کوچولو رو باید بارها بگذارم تا ثبت بشه بنابراین منم بی خیال شدم! حالا ببیینم اینا رو می شه فرستاد یا نه؟ 1- چند وقتی هست که پرهام دوست داره لباسهای من و باباش رو بپوشه! پا توی دمپایی های من و کفشایی که توی کمد دارم می کنه و به سختی باهاشون راه می ره! الهی دورش بگردم. وقتی دلیل کارش رو فهمیدم خیلی خوشم اومد و یه جوری دلم به رحم اومد! تو کتاب دنیای شگفت انگیز کودکان نوشته دلیل این کار اینه که کودک دوست داره خودش رو شبیه بزرگ ترها کنه چون فهمیده اونها توانایی بیشتری در کنترل دنیا و لذت بردن از اوضاع دارند. بزرگترها می تونند راحت کارهای دلخواهش...
24 آذر 1390

مسابقه نی نی و محرم

به نام خدا این عکس پرهام رو در  شب عاشورا گرفتیم. ما شب عاشورا رفتیم حرم امام رضا(ع). با امید این که پرهام در پناه لطف و توجه خدای مهربون و پیامبر خدا و اهل بیت ایشون باشه.       ...
16 آذر 1390

پرهام و دا

به نام خدا نه اشتباه نکنید این دا هیچ ربطی به رمان معروف دا نداره بلکه اسمیه که پرهام برای صداکردن دایی مهدی ازش استفاده می کنه. هفته ی قبل مادرم به همراه برادرم مهدی به اینجا اومدند. پرهام تا جایی که خودش و مهدی توان داشتند بازی می کرد! حالا بعدا مفصل تر می نویسم. فعلا عکسها رو ببینید! 1- پرهام موش شده و دا هم ازش عکس گرفته! 2- پرهام داره به تقلید از دا با ماشین کنترلی اش بازی می کنه. مثل اون خم می شد یا می نشست روی زمین! و سیم آنتن رو تا آخرین حد می کشید بیرون! 3- گوشه ی سمت راست رو ببینید! موبایل مهدی رو مثلا مخفی کرده! اونطوری نشسته تا دیده نشه لابد! 4- دید داره لو می ره بردش اونطرفتر! 5- بدون شرح!   ...
7 آذر 1390

بدآموزی

به نام خدا مدتی می شه که پرهام علاقه مند تماشای شبکه ی عربی طه شده!!! شبکه ای که پر از آوازهای کودکانه است و توسط گروهی از شیعیان لبنان تهیه می شه. یه نماهنگی هست به نام بوبوصغیر(خودشون ص رو ساکن تلفظ می کنند) توش یه پسری هم سن پرهام در سه سوت اتاق مشترکش با خواهرش رو منفجر می کنه و بعد از انفجار بزرگ می گیزه توی شلوغی ها می خوابه. تا حالا دو بار بعد از تماشای ایشون, پرهام اقدام به منفجر کردن در سه سوت کردن! البته منفجر کردن در یه بازه ی زمانی طولانی کار همیشگیه ولی انقلابی بودنش نه! آیا به نظرتون پرهام تحت تاثیر بوبوصغیر قرار گرفته؟ بعد از این که کتابهاش رو ریخت روی زمین داد زد: هووا هووا    مامان! یع...
28 آبان 1390

چند پیام اخلاقی از پرهام می شنویم!

به نام خدا سلام. اونقدر درگیر شلوغی زندگی و دوره ی بزرگسالی مون شدم که بعضی وقتها یادم می ره چه جوری می شه خوب باشم. شاد باشم. قوی باشم. یه جایی خونده بودم که مادری باعث افتخار زنه. من فکر می کنم این افتخار نصیب زنی که بچه ای رو به دنیا می یاره نمی شه بلکه نصیب زنی می شه که به رشد تکاملی و روز به روز فرزندش نگاه می کنه و سعی می کنه نقشی توی بزرگ شدنش داشته باشه. وقتی نصیبش می شه که رنج خردسالی و ضعف عزیزش رو درک می کنه و برای برطرف کردن کوچکترین ازردگی یا ناتوانی فرزندش راحتی خودش رو کنار می گذاره. پرهام مثل همه ی بچه ها, خردسال نازنینیه که به من خیلی چیزها یاد می ده. یاد می ده وقتی منتظرم آروم باشم. وقتی کار می کنم تمرکز داشته باشم حتی اگ...
22 آبان 1390

پرهام در مطب دندانپزشکی

به نام خدا ما هفته های گذشته چندین بار به دندانپزشکی رفتیم. ا ین دفعه ی اخری وقتی بابای پرهام پیش دکتر بود, من و پرهام توی اتاق انتظار نشسته بودیم. اونجا یه میز شیشه ای دو طبقه ی کوتاه جلومون بود که روش یه گلدون با گل مصنوعی و زیرش چند تا مجله بود. پرهام اول می گفت به این گل آب بدیم! مصرانه می خواست به گل آب بده که با توضیح و توشیح من و خانوم منشی بی خیال شد. بعد رفت سراغ مرتب کردن مجله ها. اونها رو هی برمی داشت و جابجا می کرد. بالا و پایین می گذاشت. گلدون رو هم هی از میز جلوی ما برمی داشت و جابجا می کرد و حتی یه بار گذاشت روی میز خانوم منشی! بعد رفت توی این مود که گلدون رو بگذاره زیر طبقه ی شیشه ای. گفتم مامان نمی شه اونجا مجله است و ج...
12 آبان 1390

پرهام و لوبیای سحر آمیز

به نام خدا پرهام به ریختن مایعات و اشیا توی ظرف های مختلف علاقه منده! منم که مامانش باشم با کشف این علاقه, و برای سرگرم کردن آقا پسر بهش لوبیا - در دورنگ - یا آلوچه ی خشک یا چیزهایی شبیه این می دم و چند تا هم ظرف, تا هی از این بریزه توی اون از اون توی این. البته این کارها وقتی صورت می گیره که بابایی خونه نباشه, چون علی الاصول آقایون حوصله ی دیدن یه آشپزخونه ی منفجر شده ی پر از لوبیا و آلوچه رو ندارند  ولی اگه بدونید پرهام چقدر خوشحال می شه و کیف می کنه به من حق می دین که زحمت چند دقیقه تمیزکاری رو به جونم بخرم. مامان! در این ظرف رو هم باز می کنی؟ اوه چقدر سفته! هورررررررررررررراااااااااااا باز شد! چقده خوش می ...
9 آبان 1390