روز اول کاری مامان پرهام-بعد از سه ماه و اندی تعطیلات
به نام خدا
خیلی خوشحالم که معلمم! سوای این که هیچ شغل دیگه ای(البته جز نویسندگی) منو راضی و خوشنود نمی کنه, الان چون مامان یه پسر کوچولوام خوشحالم که معلمم. چون بیشتر سال رو تعطیلم و پیش پسرم هستم. امسال مثل سال گذشته نیمه وقت می رم سر کار یعنی 2 روز در هفته و اون دو روز پرهام و بابایی با هم توی خونه هستند. خیلی سختم بود. امروز خیلی سختم بود. دوری از پسر کوچولو و دلواپسی براش سخت بود. وقتی ساعت 2و20 دقیقه اومدم خونه دستهاش رو باز کرده بود و داشت به طرف در می اومد به استقبالم! عزیزم!... بعضی روزها خیلی دلم می خواد که پرهام زودتر بزرگ بشه و مسقل از من توی دنیا کارهای دوست داشتنی خودش رو انجام بده. هر چند می دونم اون روز دلم برای بچگی هاش تنگ می شه ولی دوست دارم بزرگ بشه و من باشم و بالندگی شو ببینم, قد کشیدنش رو ببینم. درس خوندن و سر کار رفتن و ازدواج کردنش رو. یادمه همیشه برام سوال بود که چرا اینقدر شدید!!! پدر و مادرهامون اصرار داشتند ما زود ازدواج کنیم زود بچه دار شیم زود...زود...زود...الان می فهمم اونها همیشه نگران این بودند و هستند که مبادا ما-بچه هاشون- به آرزوهامون نرسیم!....واقعا آدم تا مادر نشه نمی فهمه رنج بشری رو خوردن بعنی چی؟
اینم یه عکس از اقا پسر