پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

آرزوهای شغلی پرهام!

به نام خدا 1-دو روز پیش به پرهام می گفتم سوپ رو خوب بخور تا قوی بشی. به من گفت: مامان! من سوپ   هام  بعد قوی قد بالا بعد ماشین شهرداری من بالاش آشغال پرت! خداوکیلی این شد آرزو؟!! 2- بعضی روزها لباس می پوشه و می گه: بابای مامان! من کیلاس نی نی ها درس انجاب!( ترجمه: خداحافظ مادر من می رم به نی نی ها توی کلاس درس انجام بدم! یعنی درس بدم!) بچه ام بچه معلمه دیگه! این هم عکسی از یه روز کاری پرهام که به در بسته ی خونه خورد!     ...
6 تير 1391

پرهام عشق موتورسواری

به نام خدا ١- تهران-خونه ی پدری من. پرهام با عینکی که دایی اش  بهش هدیه داده! ژست رو داری؟ 2- پارک نزدیک خونه ی خاله لیلا-مامان سارا و علی- پرهام سوار موتور! هر چی بهش می گفتم بسه بیا بریم خونه ناهار بخوریم دیگه هوا خیلی گرم شده ول کن معامله نبود و بعد برگشت و گفت: من عیشق موتور سبای!!! 3- امروز 28 خرداد ماه با پرهام رفتیم مهد کودک سحرناز نزدیک خونه مون. اسمش رو توی کلاس بازی های آبی نوشتم. امروز روز اولش بود به همه ی بچه ها حسابی خوش گذشت!   ...
28 خرداد 1391

پرهام در تهران!

به نام خدا 1- تهران- خونه ی خاله ی پرهام- مامان ارمیا. ارمیا درحال هل دادن سه چرخه ای که پرهام سوار بر اونه! 2- پرهام و عروسک پنگولی که برای دایی سربازشه! دایی گفته بود کسی حق نداره به پنگول من دست بزنه ولی مامانی در مقابل اصرارهای پرهام که گردنش رو کج می کرد و می گفت: یه ذیه! یه ذیه!(یعنی یه ذره!) دلش نیومد و کوتاه اومد! پرهام داشت به پنگول می گفت: پنگول دوچرخه سبای! بیریم پاندا ماشین کنتلنگ سبای!( ترجمه: پنگول! دوچرخه سوار شو تا ببرمت کلوپ پاندا ماشین کنترلی سوار بشی!) 3- بعد از این که پنگول بیچاره به سختی سوار اون دوچرخه شد دیگه فرصت داشت بخوابه! اونهم به این دلیل که آقا پرهام خوابش می اومد! پرهام که خوابید عروسک رو گذاشتی...
23 خرداد 1391

پرهام سومبولنگی!!!

به نام خدا ١- پرهام هم مثل همه ی پسربچه ها عاشق رانندگیه. نکته ی قابل توجه در این عکس اینه که از دسته کلید من-کلیدهای خونه- به عنوان سوییچ ماشین استفاده کرده! 2- ما 2 هفته ای با پرهام-من و پرهام!- رفته بودیم تهران!   3- این یه عکس از پرهام توی قطاره. جای شما خالی بهمون خوش گذشت! فکر می کردم با بچه سخت باشه ولی به لطف خدا نبود. یه اتفاق جالبی هم توی قطار افتاد! 4 تا خانوم هندی پشت سر ما نشسته بودند-(قطار ما پردیس بود. توی این جور قطارها صندلی ها شبیه اتوبوس یا هواپیما اند)- پرهام گاهی سری بهشون می زد و اونها سربه سرش می گذاشتند. متوجه شدم که پرهام با دقت خاصی به سر و وضع و حرف زدنشون توجه داره. مثلا از من خواست بهش انگشت...
21 خرداد 1391

مرور خبرها

به نام خدا سلام. بعد از چد وقت دوباره فرصتی پیدا کردم تا اینجا چیزی بنویسم.خلاصه ای از اتفاقات: 1- پرهام یک ماه قبل به همراه من! مسموم شد و طفلی حسابی اذیت شد. مسمومیت ما ناشی از خوردن اشترودل بود! 2- روزی که پرهام رو برده بودم پیش پزشک و امپولی هم بهش زدند! به دلیل نداشتن فرصت با هم رفتیم اداره ی اموزش و پرورش ناحیه 1 مشهد. تمام مدتی که اونجا بودیم به پرهام به توصیه ی دکترش فقط آب و نوشابه دادم! توی عکس پایینی شما پرهام رو می بینید که به طرز خنده داری خودش رو به کیف سامسونت آقایی که در سمت چپ تصویرند نزدیک کرده! کاش می شد فیلم بگیرم. اول خودش رو آروم اروم به کیف نزدیک کرد! آقاهه متوجه شد و خنده اش گرفت و خودش رو زد به اون راه! پرهام ه...
18 خرداد 1391

پرهام مرد کوچک!

به نام خدا چند تا عکس جالب: ١- پرهام سوار بر اسب مراد! با پرهام به همراه دانش آموزهای سال سوم رفته بودیم پارک حجاب. پرهام اونقدر با بچه ها -مخصوصا آلای عزیز- بازی کرده بود که توی اتوبوس موقع برگشتن نشسته خوابش برد! ٢- شرکت در دور دوم انتخابات مجلس نیز به همراه پرهام! 3-چند تا عکس از سفر ارمیا به مشهد. رفته بودیم جام جم نزدیک خونه مون-توی هاشمیه- پیتزا بخوریم. به نوع نگاه ارمیا و پرهام به هم دقت کنید! لطفا! 4- همان مکان! 5- فروشگاه پروما. ارمیا 2-3 باری برای تماشای ویترین مغازه ها نشست پرهام هم سریع ایشون رو همراهی کرد! ...
29 ارديبهشت 1391

پرهام و کی روش!

به نام خدا چند روز پیش پرهام عکس جناب کی روش-سرمربی تیم ملی فوتبال- رو توی روزنامه دید و با شوق و ذوق فراوان به من گفت: مامان شیکل دایی محدود! (یعنی ایشون شبیه دایی محمود اند!) با بابای پرهام به عکس نگاه کردیم دیدیم بچه مون درست می گه. من فکر می کنم درک شباهت چهره ها توانایی جالبیه و جای کار کردن با بچه رو داریم! ...
21 ارديبهشت 1391

پرهام و ارمیا

به نام خدا هفته ی قبل ما خوشحالتر از قبل بودیم چون ارمیا و خواهرم و بابای ارمیا مهمون ما بودند. بمیرم بچه ام اونقدر از رفتن مهمونها دلتنگه که هی منو توی موقعیت هایی که اونها بودند قرار می ده. مثلا دیروز که می خواستم بهش سوپ بدم گفت که بریم توی آشپزخونه روی زمین بشینیم و من چادر رنگی سرم کنم! تا بشم شیکل!! خاله و اون بشه شیکل ارمیا و سوپش رو بخوره! چند تا عکس از بچه ها. با تشکر از عمو محمد یا به قول پرهام عمو ممدددد! چند تا عکس زیر مربوط به شبی می شه که با هم رفتیم کلوپ پاندا. یه جای جالب و باحال برای بچه ها. این عکس ها روز جمعه گرفته شدند. یه سری رفتیم پارک کوهستانی خورشید. ته هاشمیه. ارمیا توی اتاق...
15 ارديبهشت 1391

پرهام در موقعیت خارجی!

به نام خدا 1- پرهام و من با سال اولی ها رفته بودیم اردو. توی این عکس ایشون در حال کنکاش در طبیعت اند! 2- در همان موقعیت قبلی! در حال دید زدن! 3- با هم رفته بودیم پارک نزدیک خونه. بچه ام داشت با حسرت به اسکیت بازی بچه ها نگاه می کرد و هی می گفت منم از اون کفش ها که می چرخه می خوام! 4- در همان موقعیت قبلی! در حال نی زدن با لوله! می گفت: مامان! دوددوددودور! 5- همون پارک یه روز دیگه!   6- همون جا همون روز قبلی! در حال خاک بازی! ...
14 ارديبهشت 1391