پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

اشتباهات کلامی پرهام!

به نام خدا به پرهام می گم بگو: قل هو الله احد. می گه: قل فقط حسن! شعر اصلی: "باز آمد بوی ماه مدرسه "شعر به روایت پرهام: باز آمف بوی سطل مدرسه! این یه عکس از سفر شهریور ماه ما به بابلسره. توی دوربین یه چندتایی جاموندن!     ...
19 دی 1391

پرهام و عمل دماغ!

به نام خدا هفته ی پیش پدر و مادر من لطف کردند و چند روزی از تهران اومدند پیش ما. به پرهام کلی خوش گذشت. مهد کودک هم نرفت! البته روز اول رفت ولی با ناراحتی. گفت گوشم درد می کنه من فکر می کردم می خواد پیش مادر و پدرم باشه اینو می گه ولی ظهر فهمیدم طفلی راست می گفته تب کرده و گوشش درد می کنه. بردیمش پیش دکتر محبوبش دکتر زحمتکش. تا دکتر بیچاره رو دید گریه کرد. ایشون گفت: بابا ما که با هم دوستیم چرا گریه می کنی؟ ببین منم مثل تو سرفه می کنم! و بعد الکی سرفه کرد و....چند روز بعد توی خونه: پرهام دکتر شده بود و به پرهام-یعنی دیگری!- می گفت: چیه چی شده؟ ببین منم مثل تو سرفه می کنم و بعد الکی سرفه کرد! داشت با مادرم بازی می کرد یه تیکه نوار قرمز گذ...
15 دی 1391

پرهام و جشن یلدا

به نام خدا 5شنبه صبح به مناسبت شب یلدا! مهد کودک سحرناز جشنی رو برپا کرد که در واقع رونمایی از کارهایی بود که با بچه ها تمرین شده بود. دستشون واقعا درد نکنه به ویزه توی مقطع سنی نوباوه بین 3تا 4/5 سال. بعضی ها مثل پرهام ما و شیدا و امیرعلی و کوروش با جداشدن از پدر و مادرهاشون برای این که برن برای اجرا آماده بشن دچار دلهره شدند و گریه کردند! طفلی مربی شون. اما اجراها به نسبت سنشون خیلی خوب بود. جالب بود که پرهام همش چشمش دنبال اقایان فیلمبردار و عکاس و نور و صدای صحنه و عوامل بود گهگاهی هم چیزی می خوند! البته بیشتر با دستهاش حرکات رو اجرا می کرد! من فکر می کردم چون حواسش به محیطه شعر نمایش رو نخونه یا یادش بره. ولی بچه ام وقتی که نوبتش شد خ...
1 دی 1391

پرهام ومهد کودک2

به نام خدا 1-با وجودی که پرهام به مهد عادت کرده و مدام توی خونه شعر و نمایش های مهد رو اجرا می کنه و خانوم مربی و مامان می شه یا آقای عرب می شه! که مربی موسیقی مهده یا...ولی باز هم موقع رفتن گریه می کنه. و هی می خواد رفتنمون به مهد به تاخیر بیفته. بعضی وقتها دیگه واقعا احساس درماندگی می کنم! این جا درحال قیچی کردن عکسهای خودشه به روش صفورا جون مربی مهد. 2- پرهام باز هم سرما خورد. این بار تشخیص پزشک برونشیت بود. باید چند روزی به مهد نمی رفت. روز یکشنبه بردمش مدرسه. دو وقت اول با من بود. سر کلاس سوم ریاضی کمی بهتر از وقت دوم بود. توی کلاس دوم ریاضی ها که رسما کلاس بهم ریخت! روز دوشنبه نرفتم مدرسه. البته شب تا ساعت 2 بیدار موندم...
19 آذر 1391

پرهام به موزه حیات وحش می رود!

به نام خدا هفته ی پیش پرهام مدام می گفت: 2 دسته اند: اهلی و وحشی! ...5شنبه برای آشنایی بچه ها با حیوانات اونها رو بردند موزه ی حیات وحش. منم به اصرار پرهام و در نهایت حس آویزونی! باهاشون رفتم.اینم چند تا عکس: 1- بعد از پیاده شدن از اتوبوس باید صف می بستند! پرهام و امیر علی و شیدا و کتایون. 2- یه عکس دسته جمعی کنار جناب خرس! به تر تیب از چپ: پرهام-امیرعلی-مانی-کوروش(پشت مانی).پویا-ایمان-آندیا-کتایون و هستی. 3- 3- عکس بالایی: صف موقع برگشتن. پرهام همش کلاه آندیا رو می کشید و صداش رو درمی اوورد! چه جوری همدیگر رو هل می دند جغله ها! 4- دو تا عکس تکی از پرهام توی موزه: 5- اینم بامزه است: ...
11 آذر 1391

پرهام و مراسم مذهبی

به نام خدا من دوست دارم پسرم رو با مذهب و مراسم مذهبی آشنا کنم به ویژه توی این روزها که متاسفانه تبلیغات زیادی بر علیه مذهب و مناسک مذهبی وجود داره. مادر یکی از بچه های مهد پرهام به من می گفت: به مربی های دخترم سپردم نه یه کلمه ی عربی به دخترم یاد بدهند نه قرآن و مراسم مذهبی! ...گفتم: چرا؟ مذهب که آرامش بخشه...لازمه برای آرامش دخترت توی این روزگار پر از اضطراب ...با یه حالتی سرش رو تکون داد و گفت: نه!.... پرهام رو روز جمعه برای مراسم روز حضرت علی اصغر(ع) برده بودیم. مراسم خیلی خوبی بود. برای من لازم بود. برای پرهام هم. ولی از دست این پسر حساس! تا می دید دو قطره اشک از چشمهام می یاد با بغض می گفت: مامان! تو رو خدا گریه نکن من ناراحت می شم...
6 آذر 1391

گزارش تصویری از سفر به تهران

به نام خدا توی این تعطیلات ما یه سفر کوتاه به تهران رفتیم. این هم یه گزارش کوتاه تصویری: 1- ایلمان خواهرزاده عزیز من به دنیا اومده بود-روز 24 آبان ماه- توی این عکس پرهام خیلی به ایلمان نزدیک شده. تا روز قبلش به دلیل این که هنوز فکر می کردم کمی سرماخوردگی داره نمی گذاشتم به ایلمان نزدیک بشه ولی توی این شب که خواهرم برای مراسم نذری پدرم اومده بودند پرهام اجازه داشت به نی نی نزدیک بشه! 2- داره به نی نی محبت می کنه! و به پشتش آروم آروم ضربه می زنه. مثل من به وقت خواب پرهام! 3- پرهام و ارمیا و علی در حال نقاشی. این سه تا پسر کوچولو حسابی با هم بازی کردند و گهگاهی هم حسابی ما رو کچل! 4- روابط بسیار دوستانه ی دو پسر خاله ی خو...
6 آذر 1391

پرهام و عکس پرسنلی

به نام خدا برای گرفتن دفترچه ی بیمه ی جدید پرهام باید یه عکس پرسنلی ازش می گرفتیم. ما هم که وقت نداریم با موبایل من عکس گرفتیم و با پرینتر خونه چاپش کردیم شد این: ...
25 آبان 1391

اصطلاحات دلبرانه ی پرهام

به نام خدا پرهام بعد از خرابکاری و ریختن مثلا تمام زردچوبه ها روی موکت آشپزخانه: اشکالی نداره مامان!...مامان از چی ناراحتی؟!....مامان: از دست شما!. ...پرهام: مگه من چی کار کردم؟...مامان: امروز رفته بودیم فروشگاه. پرهام رفته بود کنار یه قفسه ی کوچولویی که توش چیپس چیده بودند. یه دونه برداشته بود یه دونه رو انداخته بود زمین البته نه به عمد دستش خورده بود. همین طوری اروم وایساده بود داشت منو نگاه می کرد. بهش گفتم: چی شده؟ ...گفت: از من ناراحتی؟. ..گفتم: نه برای چی؟ گفت: برای چیپس!. ..حالا نمی دونم منظورش کدومش بود اونی که برداشته بود یا اونی که انداخته بود؟...گفتم: اشکالی نداره...بگذارش سرجاش...از روی زمین برش داشت و فشار داد توی قفسه جا...
12 آبان 1391

پرهام به اردو می رود!

به نام خدا روز دوشنبه ای که گذشت قرار بود پرهام به همراه مهد کودکش بره به اردو. اونهم به جایی که خیلی دوستش داره: کلوپ پاندا! ...جالبه که هفته ی قبلش با یکی از همکارها درباره ی اردوهای دانش آموزش و بعد هم مهدکودکها حرف زده بودم. ایشون با توجه به تجربیات بیشترش چیزهایی برام تعریف کرد که با تجربیات خودم منو به این نتیجه رسوند که عمرا بگذارم پسر کوچولویی مثل پرهام بره اردو! ولی حالا باید چه کار می کردم؟ 2هفته ی قبل که می خواستند ببرند سینما 5شنبه بود و من خونه بودم و نگذاشتم بره ولی دوشنبه هم من و هم بابای پرهام کلاس داشتیم....با دعا و ذکر و صدقه دادن بچه رو سپردیم دست خدا و گذاشتیم بره اردو!...جالبه اون روز من باید می رفتم فرزانگان4 و منتظر ...
12 آبان 1391