پرهام و جشن یلدا
به نام خدا
5شنبه صبح به مناسبت شب یلدا! مهد کودک سحرناز جشنی رو برپا کرد که در واقع رونمایی از کارهایی بود که با بچه ها تمرین شده بود. دستشون واقعا درد نکنه به ویزه توی مقطع سنی نوباوه بین 3تا 4/5 سال. بعضی ها مثل پرهام ما و شیدا و امیرعلی و کوروش با جداشدن از پدر و مادرهاشون برای این که برن برای اجرا آماده بشن دچار دلهره شدند و گریه کردند! طفلی مربی شون. اما اجراها به نسبت سنشون خیلی خوب بود. جالب بود که پرهام همش چشمش دنبال اقایان فیلمبردار و عکاس و نور و صدای صحنه و عوامل بود گهگاهی هم چیزی می خوند! البته بیشتر با دستهاش حرکات رو اجرا می کرد! من فکر می کردم چون حواسش به محیطه شعر نمایش رو نخونه یا یادش بره. ولی بچه ام وقتی که نوبتش شد خیلی خوشگل رفت پشت میکروفون و شعر دو خطی اش رو خوند: من جوجه ی زرنگم......قشنگ و رنگارنگم....پرام زرد و طلایی...نوکم سرخ و حنایی...بعد هم تعظیم کوتاهی کرد و رفت نشست! خیلی خوشم اومد.
چند تا اتفاق جالب هم افتاد. بچه ها داشتند حدیث سلام رو می خوندند: سلام کردن 70 تا جایزه داره...بردیا بلند شد داد زد: اوناهاش جایزه ی من اونجاست و به هدیه هایی که مامان باباها خریده بودند اشاره کرد!....هستی نقشش رو اجرا نکرد حتی میکروفون رو براش بردند هرکاری کردند نخوند.....وسط شعرخوانی دسته جمعی کلاه پرهام از سرش افتاد برگشت به سمت پشت صحنه گفت: افتاد!
برای قسمتی از جشن باید لباس محلی برای بچه هامون می گرفتیم من یه لباس آذری انتخاب کردم. شاید رگ و ریشه ام در این انتخاب تاثیر گذاشتند! ولی خدایی اش به پرهام می اومد. می تونید با لباس دیگه ای که عکاس آتلیه ای مهد هفته ی قبل براش انتخاب کرده مقایسه کنید و ببینید کدوم به پرهام بیشتر می یاد.