پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام و تغییر ساعت زیستی!

به نام خدا بالاخره بعد از مدتها و به قول خراسانی ها بعد هرگزی وقت کردم بیام و اینجا چیزی بنویسم. ساعت خواب زیستی پرهام و در نتیجه مادر پرهام! تغییر کرده. پرهام عزیز ما بعد از رفتن به مهدکودک دیگه مثل قبل تا ساعت 1 و 2 نیمه شب بیدار نیست-خدارو شکر!- و تا هفته ی پیش که نزدیکی های غروب آفتاب می خوابید و ساعت 4 صبح بیدارباش رو اعلام می کرد! از هفته ی قبل و بعد از روزی که با مهد کودک به اردو!!! رفتند بازهم تغییراتی مشاهده شد. حدود ساعت 1و 2 بعد از ظهر می خوابه تا عصر بعد بیدار می شه و قبل از 9 می خوابه تا 5 صبح! باورتون نمی شه من خودم هم باورم نمی شد روزی برسه که بعد از دوران طلایی دانشجویی ام مجبور بشم 4و 5 صبح از خواب بیدار بشم. ولی خوبه خد...
12 آبان 1391

اضطرابهای مادرانه!

به نام خدا نوشته بودم که سرم شلوغه و کارهام زیاد ولی همه شون به کنار دچار یه دردسر تازه شدیم! پرهام می گه دیگه نمی خواد بره مهد! البته دوباره امروز صبح بلند شد و گفت بریم! ولی باید منم اونجا روی مبل بشینم و هی می رفت میومد و منو کنترل می کرد! با مربی جدیدش مشکل پیدا کرده می گه: ملیکا آرش و بردیا رو دعوا می کنه من ناراحت می شم! ...آخه اینم شد دلیل؟ مگه شما حافظ حقوق بشری بچه؟!!....دیروز عصر به سرپرست اصلی مهد زنگ زدم و با هزار شرمندگی و احساس بد براشون توضیح دادم که چی شده...امروز هم رفتیم و من دوباره صحبت کردم...شدم شبیه این مادرهای آویزون!...و شاید بهتره بنویسم زیادی پی گیر شاید هم حق دارم....به هرحال فهمیدم که بچه ام رو از آموزشی نوباوه ...
4 آبان 1391

پرهام به روایت تصویر!

به نام خدا چند تا عکس: 1- پرهام لباس فرم مهد رو پوشیده و کنار کامیون متصل به سه چرخه اش ایستاده تا یه وسیله ی بازی رو انتخاب بکنه با خودش ببره مهدکودک! بابای پرهام هم منتظر ما دونفره! پاهای بابای پرهام رو می بینید!(روز دوم مهرماه!)   2- پرهام در باغ انگور(شهریورماه-باغ انگور عموی بزرگ من- زنجان) 3- روز تولد امام رضا(ع) با پرهام کیک وانیلی درست کردیم و جشن تولد گرفتیم ...
19 مهر 1391

پرهام و مهد کودک

به نام خدا این روزها خیلی سرم شلوغه!  5/5 صبح بیدار می شم و بین 10 تا 12 هر وقت شد می خوابم! 5 روز در هفته کلاس دارم و کارهام خیلی زیادند! پرهام عزیزمون هم که به سلامتی می رند مهد کودک و ماجراهای خودشون رو دارند! تا همین دوشنبه همش نگران بود و موقع رفتن به مهد یا رفتن من به مدرسه-قبل از او- بی قراری می کرد. با توجه به حرفهایی که می زد-توی خواب و بیداری- فهمیدم از این که من مثل مامانهای دیگه دنبالش نمی رم خیلی ناراحته!  همش می گفت: مامان من نیومد! مامان من نبود! مامان شما نرو!...منهم تصمیم گرفتم برای کم کردن این دلهره -که واقعا برای سنش زیاده- کاری بکنم. و بالاخره تصمیم گرفتم هر روز خودم برم دنبالش. حتی اگر دیرتر از باباش باشه. ا...
19 مهر 1391

اول مهر و به مهد کودک رفتن پرهام

به نام خدا اول مهر امسال برای من با اول مهرهای قبل تفاوت داشت چون اولین سالی بود که پرهام رسما به مهد کودک رفت! با وجودی که پرهام محیط شاد اونجا رو دوست داره ولی این از رنج من کم نمی کنه! البته اونجا براش ناآشنا نیست چون یه دوره توی تابستون اونجا کلاس رفته و هفته ی آخر شهریور رو اونجا گذرونده ولی چه کنم که زیاد احساس راحتی نمی کنم!؟! امسال من مجبور شدم به دلایلی- از جمله اداری و رودربایستی!- 5 روز کاری رو برای تدریس بپذیرم! یعنی از شنبه تا 4شنبه! هر روز 8 ساعت. و خب چاره ای برامون نموند جز سپردن فرزند دلبندمون به مهد کودک. البته تصمیم گرفته بودیم که پرستار بگیریم ولی با ملاحظه ی این که پرهام یه بچه ی اجتماعیه و حتما از بودن با یه نفر توی خ...
3 مهر 1391

پرهام پولو بر وزن مارکو پولو!!!

به نام خدا 1-ما-من و پرهام- بعد از 21 روز مسافرت به خانه برگشتیم! بابای خانواده در بخش شمالی سفر و بخش برگشت به خانه همراه ما بود! 2- چند تا عکس: بابلسر- دریای خزر- پرهام در حال شن بازی 2- فاروج- پارک- پدر و پسر-آفتاب خدمتتون هست؟   3- جنگل گلستان- کنار رودخانه- پدر و پسر- چیه آقا صحبتی هست؟ 4- علی آباد کتول- صبح بعد از بیدار شدن در ساعت 6 بامداد- پدر و پسر: جون من بگو سیب! 5- این هم پرهام در آرایشگاه! 6- امروز صبح پرهام از توی کابینت یه پیاله ی کوچک ملامینی برداشت و به من گفت: مامان این شکست نداره!؟!-یعنی شکستنی نیست؟ ...
25 شهريور 1391

پرهام آقای خاص 3

به نام خدا 1- روز جمعه رفته بودیم نیشابور. آقا پرهام سریع رفتند توی حیاط باصفای دایی محمود و دست به کار شدند که مبادا گل ها و گیاهان تشنه و هلاک بمونند! اونقدر بهشون اب داد که فکر کنم تا ته ریشه هاشون اب خوردند! البته پرهام اینکار رو قبلا بارها و بارها خونه ی مادربزگش انجام داده و کلا تبحر خاصی در منفجر کردن گل ها در اثر زیاده روی در مصرف آب داره! 2- تازگی ها یاد گرفته می اد کنار ادم می شینه و هی می گه: دوچخه بی بییم بییون! تویو خدا!( دوچرخه -که منظور همون سه چرخه است- ببریم بیرون! توروخدا!) و بعد ادم رو مجبور می کنه وقت و بی وقت باهاش بریم توی کوچه و پارک سه چرخه سواری. من که یکبار رفتم به مدت یک ساعت-5عصر تا 6عصر- کمرم شکست. از بس...
23 مرداد 1391

پرهام و علایق جالب بچه گانه!

به نام خدا یکی از شغل های دیگر مورد علاقه ی پرهام راننده ی قطار یا مترو بودنه! البته بیشتر فکر کنم اون گوینده ی داخل مترو منظورش باشه!  هرروز بخشی از بازی هاش اینطوریه: دوتا قطار داره و یه لگو که قطار می شه یکی از این مجموعه ها رو یا هر سه تاشون رو برمی داره و قطار می کنه و بلند بلند داد می زنه: ایستگاه خیام! مسافرتا!!!پیاده! مسافرتا سبای(مسافرها پیاده مسافرها سوار) شما فکر می کنید پرهام داره به چی با این همه دقت و تمرکز نگاه می کنه؟ شبیه حالت یه انسان متفکر! بله! اون چیزی نیست جز یه ماشین بازیافت! یا به قول ایشون: ماشین بای آفتاب! (ببخشید عکس رو از دور گرفتم!) ...
19 مرداد 1391

پرهام و منطق غالب!

به نام خدا عکسی که مشاهده می کنید مربوط به روزی می شه که پرهام تصمیم گرفت باران خانوم رو سوار موتورش کنه و توی مهدکودک دوری بزنند! باران بعد از مدتی رفت توی حیاط. پرهام با موتورش پشت در شیشه ای حیاط ایستاده بود! هی من می گفتم: بیا بریم خونه دیر شده! و پرهام می گفت: نه دوستم بیاد! نه باران بیاد! ....باران خانوم هم یک ربع بعد اومد و بی توجه به پسر عزیز من رفت! حالا بچه ام دچار شکست عشقی نشه؟!! عاشق دنیای ساده ی بچه هام که زودتر از ما واقعیت رو می پذیرند! چون پرهام هم خیلی سریع بی خیال شد و شخص دیگری رو سوار کرد! ...
17 مرداد 1391