پرهام و منطق غالب!
به نام خدا
عکسی که مشاهده می کنید مربوط به روزی می شه که پرهام تصمیم گرفت باران خانوم رو سوار موتورش کنه و توی مهدکودک دوری بزنند!
باران بعد از مدتی رفت توی حیاط. پرهام با موتورش پشت در شیشه ای حیاط ایستاده بود! هی من می گفتم: بیا بریم خونه دیر شده! و پرهام می گفت: نه دوستم بیاد! نه باران بیاد!....باران خانوم هم یک ربع بعد اومد و بی توجه به پسر عزیز من رفت!حالا بچه ام دچار شکست عشقی نشه؟!!
عاشق دنیای ساده ی بچه هام که زودتر از ما واقعیت رو می پذیرند! چون پرهام هم خیلی سریع بی خیال شد و شخص دیگری رو سوار کرد!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی