اصطلاحات دلبرانه ی پرهام
به نام خدا
پرهام بعد از خرابکاری و ریختن مثلا تمام زردچوبه ها روی موکت آشپزخانه: اشکالی نداره مامان!...مامان از چی ناراحتی؟!....مامان: از دست شما!....پرهام: مگه من چی کار کردم؟...مامان:
امروز رفته بودیم فروشگاه. پرهام رفته بود کنار یه قفسه ی کوچولویی که توش چیپس چیده بودند. یه دونه برداشته بود یه دونه رو انداخته بود زمین البته نه به عمد دستش خورده بود. همین طوری اروم وایساده بود داشت منو نگاه می کرد. بهش گفتم: چی شده؟ ...گفت: از من ناراحتی؟...گفتم: نه برای چی؟ گفت: برای چیپس!...حالا نمی دونم منظورش کدومش بود اونی که برداشته بود یا اونی که انداخته بود؟...گفتم: اشکالی نداره...بگذارش سرجاش...از روی زمین برش داشت و فشار داد توی قفسه جا نشد من رفتم کمکش کردم ...دلم نیومد حتی بابت چیپسی که برداشته بود بهش پیام اخلاقی و بهداشتی پزشکی بدم....بعضی وقتها بی خیال!
دوست نداره حتی باباش بره مهد دنبالش. گریه می کنه و میگه فقط مامانم بیاد! مربی شون بهش گفته: چرا مگه بابا باهات بدرفتاری می کنه؟...گفته نه بابام پسر خوبیه!