پرهام به اردو می رود!
به نام خدا
روز دوشنبه ای که گذشت قرار بود پرهام به همراه مهد کودکش بره به اردو. اونهم به جایی که خیلی دوستش داره: کلوپ پاندا! ...جالبه که هفته ی قبلش با یکی از همکارها درباره ی اردوهای دانش آموزش و بعد هم مهدکودکها حرف زده بودم. ایشون با توجه به تجربیات بیشترش چیزهایی برام تعریف کرد که با تجربیات خودم منو به این نتیجه رسوند که عمرا بگذارم پسر کوچولویی مثل پرهام بره اردو! ولی حالا باید چه کار می کردم؟ 2هفته ی قبل که می خواستند ببرند سینما 5شنبه بود و من خونه بودم و نگذاشتم بره ولی دوشنبه هم من و هم بابای پرهام کلاس داشتیم....با دعا و ذکر و صدقه دادن بچه رو سپردیم دست خدا و گذاشتیم بره اردو!...جالبه اون روز من باید می رفتم فرزانگان4 و منتظر سرویس بودم. راننده ی سرویس ما ادم بسیار منظمیه وقتی دیدم ساعت از 6و40 دقیقه گذشت و ایشون نیومد دلم یه جوری شد فکر کردم باید برگردم خونه! ولی نرفتم. صبر کردم تا 10 دقیقه به 7. رفتم با آژاتس برم دیدم درش رو قفل زدند! دیگه داشتم فکر می کردم برگردم خونه که یه مرتبه سرویس رسید!...حالا توی راه یکی از همکارها درباره ی موضوع دردناکی صحبت می کرد! مرگ یه بچه ی 6 ساله. روشا محمدی دختر دکتر محمدی فوق تخصص قلب روی دستهای پدرش....داشتم از استرس خفه می شدم...ولی به خودم نهیب زدم که: آروم باش و به خدا بسپارش...حسبنا الله و نعم الوکیل....با خودم شرط کردم و تا ساعت حدود 1 که برگشتم مهد دنبال پرهام تلفنی هم به مهد نزدم. به پرهام خوش گذشته بود. خوشحالم که گذاشتیم بره. ماشین سوار شده بود. بستنی خواسته بود براش نخریده بودند(خوشحالم چون ما همیشه به همه ی خواسته هاش جواب مثبت می دیم و خوبه که هستند کسانی که کمی به پرهام سخت بگیرند)...