پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام در سیرک ملل فالکوم!

به نام خدا ما دو شب پیش به سیرک ملل فالکوم رفتیم. برنامه های جالبی داشتند. اگر تا حالا تجربه نکردید حتما یه سری بزنین. نشانی: پشت الماس شرق. ساعت 10 تا 12 هر شب. اجازه ی عکسبرداری از برنامه ها رو نداشتیم و ما اخر برنامه یه عکس یادگاری از پرهام با آقای شه مات-مجری برنامه با لباس سفید- و کیارش- کارگردان- گرفتیم. برنامه ها شامل آکروبات بازی و شعبده بازی و نمایش توانایی های انسان در تربیت میمون و مار کبری و شیر افریقایی و خرس و راه رفتن با چشمان بسته و بدون مهار روی طناب باریک و ....بود. به ما که خوش گذشت. یه سری بزنید.   ...
15 مرداد 1392

پرهام مسئولیت پذیر!

به نام خدا به عکس بالا خوب توجه کنید! دیشب پرهام دقیقا با همین تیپ یعنی با کارت همایش من که به سینه اش الصاق نموده با ما به فروشگاه پروما اومد! بچه ام موقعی که داشت توی شهربازی اونجا راه می رفت با یه فخر کودکانه می گفت: الان همه فکل می کنن من مسوولم! (البته بابا امیر اصرار داشت پرهام کارت رو برداره ولی من گفتم بی خیال بذار خوش باشه مگه چی می شه؟) ...
3 مرداد 1392

ماجرای قطار

به نام خدا هفته ی اول ماه مبارک رمضان من یه کار کوچیک اداری داشتم چون بابا امیر کلاس داشت با پرهام دوتایی به تهران رفتیم. موقع رفتن سوار قطار صبح شدیم که اتوبوسی بود. توی واگن ما حدود 30-40 نفری بودند که بیشترشون آقایان جوانی بودند که با تور به مشهد آمده بودند. من و پرهام درست ردیف اول بودیم و بقیه پشت سر ما. چشم شما روز بد نبینه پرهام اونقدر شلوغ کرد و با اون اقاها حرف زد که من موقع پیاده شدن دلم می خواست بلند شم و از همه ی حضار جمیعا عذرخواهی کنم! البته خود اون آقایون هم در تحریک پرهام برای شلوغ کاری مقصر و مسبب بودند. دائم باهاش حرف می زدن و صداش می کردن و باهاش می گفتن و می خندیدن! یه بار شنیدم که پرهام بلند داد زد: صلوات! و همه صلوات...
1 مرداد 1392

پرهام سوار بر چرخ مراد!

به نام خدا البته این در واقع چرخ مراد نیست بلکه دوچرخه ی ارمیاست! حالا روش پرهام برای متقاعد کردن ما برای خرید چرخی شبیه ارمیا جالبه!...پرهام: مامان ببین این سه چرخه ی من خیلی کوچیکه! ..من دوست دارم یه چرخی داشته باشم که مثل ارمیا نباشه ها ولی بزرگ باشه پایه هم داشته باشه!..الهی قربونت برم. ما بهش قول داده بودیم برای تولدش بخریم حالا با این مظلوم نمایی ها شاید مجبور شیم زودتر بگیریم. البته من ترجیح می دم همون روز تولدش باشه تا خیلی زود به خواسته هاش نرسه. چون به اندازه ی کافی به دلیل تک فرزندی در معرض خطر لوس شدن هست! ...
1 مرداد 1392

واگذاری خانه ی ما به خانوم موسوی توسط پرهام!

به نام خدا از این عکس خیلی خوشم می یاد     مکالمه ی پرهام و بابا امیر:-دیشب- بابا: اینقدر منو با شمشیرت نزن ناراحت می شم پرهام: مامان! ببین بابا چی می گه! مامان: خب راست می گه پرهام: اصن زنگ می زنم پلیس بیاد سه تاتونو!!! ببره! بابا: اونوموقع خودت توی خونه تنها می مونی! پرهام: خب بمونم گرگ بیاد منو بخوره! بابا: اون موقع خونه تنها می مونه خونه ی کی بشه؟ پرهام: خونه ی خانوم موسوی!(همسایه ی طبقه ی پایین ما) من: بابا بی خیال شو تا اخرش رو فکر کرده! تا واگذاری مسکن مهر! ...
27 تير 1392

گیتار در دست بچه ها!

به نام خدا ارمیا: وای پرهام دوربین! اومده ما رو دستگیر کنه و به دایی مهدی بگه ما داریم سیمهای گیتارش رو می کشیم تا پاره بشه! پرهام: راحت باش دوستم! ...
24 تير 1392

دست های آلوده!

به نام خدا پرهام و علی و ارمیا در حال ترکاندن پارک! این خاک و گلی که در تصویر مشاهده می کنید توسط این سه وروجک از وسط باغچه ی گل های رز برداشته شده و با یک انقلاب مخملی و نرم به روی سبزه ها منتقل شده است! ما هم بی خبر! ...
18 تير 1392

گزارش لحظه به لحظه از پرهام و تعمیرات لوله!

به نام خدا یکی از لوله های آشپزخونه ایراد پیدا کرده و یه اقایی به نام مجیدآقا اومده برای درست کردن. دلم براش می سوزه چون پرهام رفته توی آشپزخونه و یه سره داره سرش رو می خوره! هی داد می زنه: عمو مجید عمو مجید ببین می چی دارم می گم! عمو  مجید عمومجید من با این خاکا بازی می کنم عمو مجید عمومجید من به این لوله ها دست می زنم....عمو مجید شربت البالو می خوری؟ می خوری یا نمی خوری؟ چقدر چکش می زنی دردم می گیره! چقدر سرو صدا می کنی خسته می شم! و بیچاره عمو مجید به خاطر رودربایستی با امیر هیچچی به این بچه نمی گه و من مطمئنم اگه ما نبودیم حتما گوش پرهام رو پیچونده بود! طفلکی از اینجا بره حتما باید یه مسکنی گل گاوزبونی چیزی بخوره و 2-3 ساعت بخواب...
15 تير 1392

طوطی کاسکو و پرهام!

به نام خدا  دیروز من و پرهام درحال پیاده روی بودیم. من: اااا! ببین اینجا نوشته یک عدد طوطی کاسکو گمشده. چند دقیقه ی بعد پرهام با یه حالت متفکرانه و در حالیکه دست چپش رو طبق عادتش برده بود بالا و تکون می داد گفت: فکل کنم این طوطیه قفسش کاسه بوده فلال کلده!  ...نیم ساعت بعد توی خانه. پرهام به بابا امیر گفت: راستی بابا توی کوچه نوشته بود یه طوطیه بشقابی!!! گمشده! ...من اونقدر خندیدم که دلم درد گرفت! بابا امیر بی خبر هاج و واج مونده بود. وقتی فهمید که چطور کاسکو به کاسه و بعد به بشقاب تغییر یافته از طرز فکر کودکانه ی پرهام این دفعه با هم خندیدیم! ...
13 تير 1392