پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

قاقا!!!!!

به نام خدا پرهام به این عروسک کلاغی هم خیلی علاقه داره. این عروسک رو که توی دست می ره و قارقار هم می کنه  مامانی یعنی مادر من برای پرهام و البته علی و ارمیا هم بطور جداگانه ای!! تهیه فرموده. دست گلشون درد نکنه! پرهام با دیدن کلاغ خوشگل ذوق زده می شه و می گه: قا قا قا قا! من بعضی وقتها که کلاغ رو توی دستم می گیرم نوکش رو باز می کنم و می زنم به پرهام و می گم بوس بوس مثلا داره پرهام رو می بوسه توی این عکس پرهام نوک کلاغ رو پرفته بود لابد مثلا لباشو ببوسه! ...
21 بهمن 1389

محیط کار!

به نام خدا روز سه شنبه با پرهام به دبیرستان فرزانگان ۲ که من توی این مدرسه تدریس می کنم رفتیم. پرهام اولش به همه با اخم معروفش نگاه می کرد! بعد کم کم شروع کرد به سر و صدا کردن و بغل این و اون رفتن! بچه ام خیلی اجتماعیه! اونجا هم می خواست به تلفن و کامپیوتر و سیم هایی که می بینه دست بزنه!  وقتی رفته بود بغل یکی از همکارها که چشم رنگی داشت هی دست می زد به چشماش  بچه ام انگار تا حالا ندیده بود! توی عکس ایشون رو می بینید که در حال کار با کامپیوتر مدرسه اند! ...
16 بهمن 1389

بچه داری2

به نام خدا بعضی وقتها کم می یارم مثل الان. راستش این ترس شاید توی فطرت هر مادری باشه ترس از این که مادر خوبی نباشی. من از این که مادر خوبی نباشم کمی ترسم. می ترسم نتونم خوب به یر و سامون برسونمش. نتونم کمکش کنم که توی این دنیای ترسناک و غم انگیز شادی ها رو پیدا کنه٬ دوست خوب پیدا کنه٬ فیلم خوب٬ موسیقی خوب٬ کتاب خوب٬ استاد خوب و هر چی خوبی که لابلای شاخ و برگهای این درخت کهنسال بین نورهای برآمده از خورشید پنهان و پیدا می شن رو پیداکنه.  من اسمش رو پرهام گداشتم تا مثل هم نام خودش( حضرت ابراهیم(ع)) مرد بزرگی بشه. مردی امیدوار و باهوش و عاقبت به خیر. نرگس می گفت: حضرت ابراهیم پدر مهربانی بوده و اولین دعاها برای نسل و فرزند از...
13 بهمن 1389

بچه داری1

به نام خدا الان فکر میکنم زن هایی که صاحب فرزندان زیادی شده اند توی بازی زندگی برنده ترند! تا همین یکی دو سال قبل به این طرز فکر می خندیدم و فکر می کردم کسانی که فکر می کنند وظیفه ی زن فقط زادن و بزرگ کردن فرزنده آدم هایی بدون بینش درست و حسابی اند! البته اینم بگم که منظورم این نیست که توی این دوره و زمونه آدم خوبه که ۷-۸ تا بچه داشته باشه ولی دیگه عدم تمایل به فرزند داشتن که توی بعضی از دوستانم می بینم -و متاسفانه خودم با کمال شرمندگی تا ۲ سال قبل بهش مبتلا بودم - عاقلانه نیست. یعنی در واقع از لحاظ حسی و جسمی به ضرر خود زن هست. من الان بعد از حدود 10 ماه که از تولد فرزندم مي گذره و دارم سعی خودم رو می کنم که مادر خوبی باشم ی...
13 بهمن 1389

اخم پرهام!

به نام خدا اين عكس قشنگ توسط ريحانه خانوم گل گلاب دختر عموي پرهام در شهريورماه گرفته شده. توي اين عكس پرهام بغل پدر گرامي توي حياط خونه ي پدربزرگش داره با تعجب به ريحانه و دوربينش نگاه مي كنه يكي از عادت هاي جالبه پرهام اينه كه وقتي كسي يا چيزي يا پديده اي رو بطور كلي مي بينه اين طوري اخم مي كنه و بهش با دقت نگاه مي كنه بعد كه شناسايي كرد شروع مي كنه به قان و قون و البته خنديدن! پس اگه جايي ديديد كه يه پسر كوچولو داره با اخم به شما نگاه مي كنه ناراحت نشيد احتمالا در حال شناسايي شماست! ...
13 بهمن 1389

لباس آدم فضايي

به نام خدا اين روزها و در واقع اين شبها وقتي پرهام رو جايي مي بريم مثل فروشگاه؛ اين لباس سرهمي رو تنش مي كنيم! يه لباس كاملا پوشيده كه اونو شبيه آدم فضايي ها مي كنه! وقتي مي خوام تنش كنم هيچي نمي گه طفلكي مامان! يه لباس بزرگ و نرم و حسابي گرم! اين لباس رو عمه ي پرهام وقتي اون هنوز به دنيا نيومده بود براي عزيزمون خريده. دستشون درد نكنه. حالا شما چي فكر مي كنيد پرهام گزينه ي خوبي براي نسل جديد فضانوردها هست؟ ...
13 بهمن 1389

سلام

به نام خدا الان که این جا نشستم و می نویسم پرهام پسر کوچولوی من خوابیده. چرخیده و مثل بیشتر وقتها روی شکم خوابیده! بوی سوپ مرغی که براش گذاشتم فضای خونه مون رو معطر کرده و به من حس خوبی می ده! حس آسایش! پرهام خوشگل ما ۲۹ اسفند ماه ۱۳۸۸ به دنیا اومد. توی بیمارستان پاستور مشهد. برادرهام خیلی اصرار داشتند برای تولد پسرم برم تهران ولی من ترجیح دادم همین جا که فعلا هستیم پسرم رو به دنیا بیارم. این روزها پرهام وارد ماه یازدهم از زندگی اش شده و مثل همه ی پسر کوچولوها شیطون تر! من تقریبا بیشتر روز در حالی دیده می شم که این پسر کوچولو رو بغل کردم و دارم تمام زوایای خونه و کمدها و در و دیوار رو بهش نشون می دم! بعضی روزها واقعا کم می یارم! و می گم کا...
10 بهمن 1389

شرکت در مسابقه

به نام خدا سلام پسر کوچولو! الان که این جا نشستم و دارم می نویسم تو خواب خوابی! زرده ی تخم مرغت رو نصفه نیمه خوردی و بعد هم به عادت همیشگی ات کمی به به مامی رو و بعد لالا! من خیلی دوست دارم اگه بهترین مامان دنیا نیستم دست کم یکی از اون خوباش باشم؛ چون تو واقعا پسر خوبی هستی. بعضی وقتها فکر می کنم من لیاقت تو رو ندارم و گریه ام می گیره! بعضی وقتها هم به خودم دلداری می دم که خیلی هم بد نیستم و اگه تلاشم رو بکنم آدم خوبی و مادر خوبی از اب در می یام( یعنی می شم).ما ساعت های زیادی رو با هم هستیم و طبیعیه که من چیزهای زیادی درباره ی تو فهمیدم. مثلا چیزهایی که تو بهشون علاقه داری چیزهای جالبی اند. می خوای یه لیست از وسایل مورد علاقه ات توی ا...
9 بهمن 1389