پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

چه می کنه این پرهام!؟

به نام خدا هنوز بابا عکسای سفر یزد رو بدستم نرسونده!! بنابراین چند تا از عکس های شلوغ کاری آقا پرهام رو در سال جدید و احیانا قدیم اینجا می بینید: 1) پسر کوچولو داره سعی می کنه در کمد سی دی ها رو با کلید باز کنه!  قربون اون لباش! تمرکز رو دارید؟!   ٢) فکر می کنه بینی اش پریزه!!! 3) آقا پرهام توی اتاقش نشسته و در حالی که تکه های از ویفر شکلاتی به صورتش چسبیده و کلاه پاره شده ی دوره ی فنچولی اش رو به سرش گذاشته نشسته جلوی دوربین مامان!      آقا پرهام عزیز! دوستت داریم! ...
9 ارديبهشت 1390

سفرنامه 2-جشن تولد پرهام

به نام خدا روز ۲۹ اسفند ماه تولد پرهام عزیزمونه. ولی ما امسال جشن تولد رو بعد از کلی مذاکره روز ۲ فروردین گرفتیم. بهمون خیلی خوش گذشت. مهمون کوچولوهای تولد پسر گلمون این اقایون و خانم ها بودند: سارا و علی (دخترخاله و پسرخاله ی پرهام)؛ ارمیا(پسرخاله ی دیگه ی پرهام)؛ محمدرضا(پسر دختردایی مامان)؛ بردیا(پسر پسردایی مامان)؛ ساجده خانوم ۱۰ ساله و ریحانه خانوم ۱۵ ساله هم که خانومی هستند. همه به همراه مامان باباهای خوبشون. بچه ام کلی ذوق کرده بود. کلی سیب و پرتقال گاز زد. کلی بازی کرد. فشفشه های روی کیک رو ما گذاشتیم توی سیب و روی میز چیدیم. آقا پرهام همه ی اون سیب ها رو هم دندون زد! توی عکسی که می بینید بغل بابایی نشسته. ریحانه(دختر عموی نازن...
3 ارديبهشت 1390

سفرنامه 1

به نام خدا باسلام و تبريك سال نوي مجدد! بالاخره يه فرصتي پيدا كردم تا يبام و اين جا چيزي بنويسم اونهم هول هولكي! چون الانه كه پرهام از خواب بيدار بشه! من قصد دارم يادداشتهايي از سفر نوروزي امسال كه اولين سالي بود كه به عنوان مادر به سفر نوروزي مي رفتم-اوه چه طولاني شد!!- بنويسم. اينم اوليش: ما روز شنبه 28 اسفند ماه با قطار پرديس 6 صبح به تهران رفتيم. شما توي اين عكس پرهام عزيزمون رو مي بينيد كه داره با لبخند سعي مي كنه با يه جفت دختر و پسر كوچولو دوست بشه! و صد البته با ابن لبخند مكش مرگ ما!! موفق هم مي شه! ما بعد از ظهر به تهران رسيديم. قرار بود دايي مهدي بياد دنبال ما راه آهن ولي چون ايشون حسابدار يه شركت حسابي اند!! و ر...
27 فروردين 1390

سال نو مبارک

به نام خدا ما دیروز به خانه ی خودمان برگشتیم. شکر خدا؛نوروز و تعطیلات خوبی بود. البته کمی تغذیه ی پرهام کوچولو به هم ریخت و کمی مزاجش هم! ولی در کل تجربه ی خوبی بود. حالا سر فرصت عکسها و حاطراتمون رو اینجا می بینید! خوش و شاد و سلامت باشید!   ...
13 فروردين 1390

همکار پدر!

به نام خدا به نام خدا یکی از مشکلات ما -درواقع فقط من- توی خونه اینه که همسر گرامی خیلی با کامپیوتر کار می کنه! اونقدر که حدی براش قائل نیستم! حالا پسر عزیزم هم داره تبدیل می شه به یه همکار و همدست با پدر گرامی!  این جایی که الان جناب آقا پرهام در اون دیده می شن زیر میزیه که روش کامپیوتر و لپ تاپ پدرشون قرار داره و زیرش اسکنر و پرینتر و سیم و سیم و سیم!...البته با پیشنهاد من بابا یه در سفارش داده برای این زیر میز عزیز! هرچند هیچ در بسته ای نمی تونه از عشق و علاقه ی پدر و پسر به سی دی و کامپیوتر و سیم و کاغذ کم کنه! ...
23 اسفند 1389

غذا خوردن!

به نام خدا تازگی ها یعنی حدود ۲ هفته ای می شه که پرهام عزیزمون خیلی به غذاهایی که ما می خوریم علاقه نشون می ده. من هم بیشتر از قبل بهش از غذاها می دم تا بچشه. ولی نمی دونم چرا بیشتر تمایل داره بره و از بشقاب غذای باباش غذا بخوره! باباش هم خیلی دوست نداره که غذاش دستمالی بشه! خلاصه این که ما مدتیه جدا غذا می خوریم! بابا پشت میز آشپزخونه ما هم توی اتاق! این طوری همه راحت تریم! راستی ۲۹ اسفند تولد پرهامه  شما ایده ای برای یه جشن تولد خوب ندارید؟ ممنون می شم! ...
21 اسفند 1389

شهربازی

به نام خدا هفته ی قبل پرهام رو بردیم جنگل جادویی(طبقه ی چهارم پروما). بچه ام خیلی خوشش اومد! موقعی که سوار این اسباب بازی بود یه پسر نوجوون حدود ۱۰ یا ۱۱ ساله سندروم داون کنار وسیله بود بار اول که چرخید و پرهام رسید به پسره اون با دست چپش صورت پرهام رو نوازش کرد و برگشت به من نگاه کرد. من بهش لبخند زدم و اون پسر مهربون هر بار پرهام بهش می رسید این کارها یعنی نوازش صورت پرهام و برگشتن و به من لبخند زدن رو تکرار می کرد. ...
18 اسفند 1389