ماجرای قطار
به نام خدا هفته ی اول ماه مبارک رمضان من یه کار کوچیک اداری داشتم چون بابا امیر کلاس داشت با پرهام دوتایی به تهران رفتیم. موقع رفتن سوار قطار صبح شدیم که اتوبوسی بود. توی واگن ما حدود 30-40 نفری بودند که بیشترشون آقایان جوانی بودند که با تور به مشهد آمده بودند. من و پرهام درست ردیف اول بودیم و بقیه پشت سر ما. چشم شما روز بد نبینه پرهام اونقدر شلوغ کرد و با اون اقاها حرف زد که من موقع پیاده شدن دلم می خواست بلند شم و از همه ی حضار جمیعا عذرخواهی کنم! البته خود اون آقایون هم در تحریک پرهام برای شلوغ کاری مقصر و مسبب بودند. دائم باهاش حرف می زدن و صداش می کردن و باهاش می گفتن و می خندیدن! یه بار شنیدم که پرهام بلند داد زد: صلوات! و همه صلوات...
نویسنده :
مامان پرهام
22:39