پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام و باب اسفنجی

به نام خدا  یکی از شخصیت های محبوب پرهام و البته مامان پرهام! باب اسفنجیه. 2 شب قبل رفته بودیم کلوپ پاندا. پرهام توی غرفه ی نقاشی یه طرح هنرمندانه از باب اسفنجی کشید! البته از نوع مچاله و له شده اش! اینم یه عکس از  پرهام و باب اسفنجی! ...
7 تير 1392

پرهام در برج میلاد

 به نام خدا   چند تا عکس از برج میلاد- در واقع از پرهام و ارمیا در برج!- 1- در حال آب بازی! 2- پرهام و لباس محلی خراسان جنوبی! به این دو آقای مهربون که برای اجرای ترانه و موسیقی محلی آمده بودند گفتم می شه با پرهام عکس بندازید؟ اونها هم قبول کردند و آقای سمت راستی عمامه اش رو هم گذاشت روی سر پرهام و حسابی ما رو غافلگیر کرد. بهش می یاد. نه؟ 3- رفته بودیم بالای برج. همونطور که می بینید یه قسمت پرچم تقریبا تمام کشورها بود. وقتی عکسها رو نگاه می کردم به پرهام گفتم چرا اینطوری احترام نظامی یا به قول خودش اطلاع! گذاشتی؟ گفت: آخه یکی از پرچم ها پرچم ایران بود! الهی من قربون اون حس وطن دوستی ات بشم! ...
30 خرداد 1392

بازگشت

به نام خدا سلام بعد از یه وقفه ی طولانی برگشتم! امیدوارم خدای مهربون به حساب ناشکری نگذاره ولی امسال سال سختی برای من بود. توی پیغام یکی از بچه ها هم از شایعات نوشته شده بود مهم نیست. قضیه اینه که من به قول استاد علی معلم زیادی شور زندگی دارم! البته خودم فکر می کنم دیگه شورش رو دراووردم! چون با وجود بیماری همه چی رو تحمل کردم و تا روزهای اخر سال به مدرسه رفتم. و دقیقا روزی که آخرین کلاسم رو توی فرزانگان4 تمام کردم به تهران رفتم. بابت همه ی زجری که به خودم دادم شرمنده ام! و بابت همه ی غمی که بیهوده خوردم و باعث رنج درونی ام شد. قدر سلامتی رو باید دونست و البته اگه یه روزی بیمار شدیم نباید بترسیم و ناامید بشیم و البته این نترسی و ناامیدنشد...
28 خرداد 1392

پرهام 3 ساله می شود!

به نام خدا پرهام به سوی بزرگ شدن! با آرزوی سلامتی ات عزیزم! آرزو می کنم دنیا و سختی هاش نترسونتت و خدا همیشه کسانی رو سر راهت بگذاره که به بزرگ شدن و قد کشیدنت کمک کنند. دنیا خیلی جای ساده ای برای زندگی نیست. خدا فرموده ما انسان را در سختی آفریدیم. و خب این انسان قابلیت راحت زیستن رو نداره. مگر در پناه خداوند و آسوده نیست مگر با خوب زیستن. خوب زندگی کن خوب باش و از خوبان. ...
25 فروردين 1392

پرهام عشق مهمانی

به نام خدا دیروز به پرهام گفتم: فردا با هم می ریم خونه ی همکارم تا نی نی تازه به دنیا اومده اش رو ببینیم. نیمه های شب منو بیدار کرده گفت: مامان بلند شو بریم خونه ی همکارت! به ساعت نگاه کردم 20 دقیقه به 4 صبح! داشت آلبوم عکسش رو به عمو بهرام نشون می داد توی عکسی؛ باباش رو نشون داد و گفت: این بابام نیست عمومه! عمو بهرام گفت: پس بابات کجاست؟ پرهام: بابام فوت کرده! واقعا نمی دونم این بچه چه جوری می فهمه اصطلاحات رو کجا باید به کار ببره! پرهام با باباش اومده بودند دم در مدرسه دنبال من. توی ماشین نشسته بودند و اصلا پایین نیومدند. پرهام بعدا به من گفت: می خواستم به دو تا از شاگردات سلام کنند منو ندیدند! به فرزانه و ریحانه!... وقتی بهش ...
21 اسفند 1391

پرهام و کاردستی

به نام خدا روز چهارشنبه توی مهد برای یکی از بچه ها-پرنیان- جشن تولد گرفتند. فکر کنم این سومین یا چهارمین جشن تولده که پرهام توی مهد توش شرکت داشته. شب قبلش پرهام خواب بود که باباش رفت و یه بسته ی کاغذ کادو پیچیده اوورد که توش یه بسته مدادرنگی و یه دفتر نقاشی بود. منم یه یادداشت تبریک با نقاشی گداشتم روش. فردا صبح پرهام هدیه رو بغل کرده بود و می گفت: این مال منه!...خلاصه توی جشن هدیه رو می ده به پرنیان و پرنیان هم یه پازل به پرهام می ده. پازلی که وقتی رسید خونه فقط یه صفحه بود و سه تیکه! ..من و پرهام از اون یه کلاژ درست کردیم. یه کلاژ دیگه هم. این نتیجه ی کار ما دوتاست. چسب ها رو پرهام زده و جای قطعات رو تعیین کرده منم برش زدم! &...
10 اسفند 1391

پرهام و تبلیغات و لبو!

به نام خدا 1- یک عکس تبلیغاتی: آبمیوه ی رضا شعبه ی ازادشهر! پرهام: یه فکر خوبی کردم!..مامان: چع فکری؟...پرهام: بریم بستنی بخوریم!...مامان و بابا: نه توی این سرما!...پرهام: پس چرا اون شب رفتیم؟....مامان رو به بابا: حالا بریم یه چیزی بخوریم. بابا: چه کنیم دیگه!.... و پرهام در حال خوردن شیرنارگیل بستنی! ترکیب خوشمزه ای بود. 2- مربوط به روزی جمعه ای که رفتیم جنگل جادویی پروما.   3- پرهام در حال نقاشی!   هفته ی قبل روز جمعه وقتی پرهام منو از خواب بیدار کرد و بردمش دستشویی با دیدن رنگ قرمز ادرارش خیلی ترسیدم. خواب از سرم پرید. حتی از ترس دستهام رو ناخودآگاه گذاشتم روی سرم. ولی نگذاشتم پرهام چیزی از ترسم بفهمه...
6 اسفند 1391