پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

مدرسه طبیعت و ما!

به نام خدا یه عکس مربوط به شهریورماه. من و پرهام در مدرسه طبیعت. ما معمولا هر 5شنبه به اونجا می ریم. البته این 5شنبه که گذشت نرفتیم. جای دنج و خوبیه. حس خوش توی طبیعت رو دارم. پرهام اونجا رو خیلی دوست داره و به واقع برای رفتن به اونجا روزشماری می کنه. چون می تونه اونجا راحت بدوه و بچرخه و راه بره و با بچه ها هر کثیف کاری- گل و خاک بازی و رنگ و سنگ بازی و....- انجام بده. ...
12 بهمن 1393

پدرخوانده ای به نام پرهام!

به نام خدا دیروز صبح پرهام: مامان شماره ی نیکا مشعوفی رو داری؟ من:فکرکنم شماره ی مامانشو دارم. پرهام: می شه الان زنگ بزنیم می خوام با نیکا صحبت کنم. نیکا مشعوفی رو که یادتون هست همون دختر نازی که سال قبل محبوب پرهام بود! امسال از مهدشون رفته. چون خونه شون رو عوض کردند. راضی اش کردم که بعدازظهر زنگ بزنم چون احتمالا اون موقع مهده. بعدازظهر ساعت 4 منو مجبور کرد که تلفن بزنم.با مادرش صحبت کردم و گفتم که پرهام می خواد با نیکا حرف بزنه. حالا حرف زدن پرهام با نیکا: سلام.....سکوت.....سلام....سکوت.....ببین نیکا تو با نیکا نصراللهی دوستی؟.....سکوت و قدم زدن های سریع و جلوی اینه خود رو برانداز کردن! .....ببین نیکا تو با نیکا نصرا...
9 بهمن 1393

من و روش غلط تربیتی امشبم!

به نام خدا خیلی ناراحتم از دست خودم عصبانی ام. اونقدر که دلم می خواد این میز چوبی رو گاز بزنم! ...از دست خودم چون به این پسر نازنازی گیر الکی دادم!...وزن پرهام از وزن نرمال 2 کیلوگرم-البته علمی ترش جرم نه وزن!- کمتره. این منو واداشت که این روزها کمی خل وضعانه رفتار کنم و برخلاف این 4 سال و اندی که هیچ وقت -بنابر توصیه دکتر فیض- هیچ وقت به پرهام برای خوردن اصرار نمی کردم؛ اصرار کنم که بخور بخور! مثلا امشب براش اومدم خلاقیت به خرج دادم و به جای اینکه کباب معمولی درست کنم مخلوط گوشت و پیاز و ادویه ها و نمک رو به شکل کوفته قلقلی دراووردم و سرخ کردم. یه سیب زمینی کوچولو رو هم سرخ کردم و کنار بشقابش گذاشتم. فقط سیب زمینی ها رو خورد و گفت: اونا ...
4 بهمن 1393

پرهام الدوله در عکسی جدید!

به نام خدا روز 4 دی ماه مهد سحرناز برای بچه ها یه جشن به مناسبت شب یلدا و پایان ترم اولشون برگزار کرد. جشن توی سالن اجتماعات  مدرسه ی سوم شعبان توی بلوار دانشجو نزدیک مدرسه ی من برگزار شد. جشن خوبی بود. ما خیلی خندیدیم. مجری خیلی بانمکی داشت. اجرای بچه ها هم خیلی خوب بود. پرهام دکلمه ی شروع برنامه رو خوند به همراه یکی از دخترها به اسم سوگند. یعنی هر کردوم یه شعر خوندند. نمایش خاصی هم داشتند از این نمایش های موسیقی و حرکت. پرهام نقش باد داشت. اون نمایش روی پرهام خیلی تاثیر گذاشته و استعداد بچه ام رو شکوفا کرده! چون با هر اهنگی سریع حرکات متناسب با اون رو اجرا می کنه. برای مراسم لباس محلی گرفته بودیم. اینم چند تا عکس از پرهام با لبا...
25 دی 1393

منطق کودکانه

به نام خدا امشب شبکه ی نمایش یه فیلم داشت پخش می کرد به اسم شبکه ی سری. پسر خانمی توی ایستگاه  مترو دست مادرش رو رها کرد و دوید توی قطار و مادرش جا موند و هرچه دنبالش گشت پیداش نکرد.. من و امیر با نگرانی به پرهام تذکر دادیم که تو رو به خدا توی خیابون و جاهای شلوغ از کنار ما جم نخور. چون  سرشبی که رفته بودیم فروشگاه؛ هی می خواست از ما جدا بشه. به من می گفت: تو نمی گذاری من تنهایی برم اونور؟ و منو توی معذوریت می گذاشت بعد می رفت به بهانه ی برداشتن آبمیوه می چرخید. فروشگاه پروما بزرگ و شلوغه. قبل هم یه بار وقتی حدود 2سالش بود اونجا گم شده بود. خلاصه اونجا که امنه ما منظورمون توی جاهای باز مثل خیابون و پاساژ و..بود. پرهام رفت توی ها...
25 دی 1393

حاضر جوابی

به نام خدا 1- به پرهام گفتم: ارایشگاه الهه جون رو پلمپ کردند. ایشون پرسید: مگه اونا توهکارند(تبهکارند)؟ 2- به امیر و پرهام اعلام کردم که حالم خوش نیست به من کاری نداشته باشید برای لحظاتی!...پرهام  چند دقیقه بعد شروع کرد به خواندن متنی با آهنگ: مامان حالش خوش نیست....مامان ناراحته....مامان از دست من و بابا ناراحته.... 3- امیر میوه های خریداری شده رو گذاشت توی ماشین. من و پرهام با هم جلو نشسته بودیم. گفتم: ممنونم. امیر نشنید چون داشت در رو می بست. پرهام گفت: قابلی نداشت می شه 500 هزار تومن! 4- عدد 16 یعنی ته عددها. این نظر پرهامه. به من هم گفته: اگه 16 رو با 10 جمع کنیم می شه بی نهایت!...توی تمام مکالمات وقتی می خواد عدد بزرگ...
22 دی 1393