پدرخوانده ای به نام پرهام!
به نام خدا
دیروز صبح پرهام: مامان شماره ی نیکا مشعوفی رو داری؟
من:فکرکنم شماره ی مامانشو دارم.
پرهام: می شه الان زنگ بزنیم می خوام با نیکا صحبت کنم.
نیکا مشعوفی رو که یادتون هست همون دختر نازی که سال قبل محبوب پرهام بود! امسال از مهدشون رفته. چون خونه شون رو عوض کردند.
راضی اش کردم که بعدازظهر زنگ بزنم چون احتمالا اون موقع مهده. بعدازظهر ساعت 4 منو مجبور کرد که تلفن بزنم.با مادرش صحبت کردم و گفتم که پرهام می خواد با نیکا حرف بزنه. حالا حرف زدن پرهام با نیکا:
سلام.....سکوت.....سلام....سکوت.....ببین نیکا تو با نیکا نصراللهی دوستی؟.....سکوت و قدم زدن های سریع و جلوی اینه خود رو برانداز کردن! .....ببین نیکا تو با نیکا نصراللهی چی کار کردین؟.....از خودت با نیکا نصراللهی به من بگو......ببین از خودت با نیکا نصراللهی با صحبت کن!....ببین تو با نیکا نصراللهی چی کار کردید؟...هیچچی! آهان هیچچی....باشه خداحافظ و تق!
فکر کنم نیکا بیچاره اونور سیم از ترس این بازجویی منجمد شده بود!
بعد راه رفت و گفت: هیچچی! هیچچی!
و بعد به من گفت: مامان اینا رو بنویس:
نیکا مشعوفی با نیکا نصراللهی هیچ کاری نکردند با هم. پرهام می خواد بدوند که نیکا نصراللهی با نیکا مشعوفی هیچ کاری نکردید؟ پرهام: نیکا نصراللهی؛ بنیامین؛ بدون که بنیامین! نیکا مشعوفی با نیکا نصراللهی هیچ کاری نکردند. هیچ وقت با هم به پایگاه ما نیومدید!
ریحانه جون!(مربی پرهام در مهد) من و بنیامین با ارسلان و ایلیا ما می خواهیم نیکا نصراللهی رو به خودمون بکشونیم! یعنی باهاش دوست بشیم!
نیکا نصراللهی! با پسرها دوست باش!
این نامه با مدادرنگی سبز نوشته شد. بعد پرهام برش داشت و.گذاشتش توی کیف مهدش!
ماجرا از این قراره که پرهام توی مهد یه پایگاه خیالی درست کرده و یارگیری می کنه! به نیکا نصراللهی گفتند ایشون نپذیرفته! پرهام حدس زده که هنوز ارتباطاتی بین او و نیکا مشعوفی هست که مانع پیوستن نیکا به پایگاه پرهام می شود!
ماجرا رو که شب برای امیر تعریف کردم گفت: به به چشم ما روشن!