پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

بوم مزرعه همرسی

به نام خدا امروز دوباره رفتیم مدرسه ی طبیعت. این بار چون امیر کلاس داشت با همکارم خانم سعیدی و پسر نازنینش آریا و دختر دوستش آتوسا خانم رفتیم. ساعت 10 صبح تا 1 ظهر. خیلی خوش گذشت. پرهام با اصرار زنجیر هاپو کوچولویی رو که تازه به مزرعه اومده بود گرفت. بچه ها خیلی باهاش ورمی رفتند. ولی پرهام تمایلی به دست زدن نداشت. البته تحت تاثیر بقیه قرار گرفته بود و اومد پیش من و گفت: می شه به دمش دست بزنم؟ کثیف که نیست! گفتم: دست نزنی بهتره. اونم رفت و زنجیر رو با اصرار و پادرمیانی گرفت. سیمین جون بهش گفته بود که اگه باهاش حرف بزنه حرفش رو می فهمه. پرهام هم هی بهش می گفت: بیا اونم می رفت نزدیکش. چیزی که نمی گفت می ایستاد. تجربه ی جالبی برای پسر کوچو...
22 آبان 1393

پرهام و مناسک مذهبی

به نام خدا 1- هفته ی قبل شنبه شب, من و پرهام با قطار ساعت 8و 50 دقیقه به تهران رفتیم. رفتیم تا روزهای تعطیل بنده رو با خانواده و فامیل باشیم. امیر فقط دو روز تعطیلی داشت و کلی کار و نیومد. ما روز جمعه به مشهد بازگشتیم. روز جمعه ی قبل از رفتنمون به مراسم روز علی اصغر-ع- رفتیم. حرم. باب دارالامرحمه.   2- خانه ی پدری. من داشتم نماز می خوندم. ارمیا و پرهام اومدند کنار من. ارمیا مهر و تکه هایی از سجاده رو برمی داشت و باهاشون بازی می کرد. پرهام می گفت: نکن خدا ازت ناراحت می شه. مامانم داره با خدا حرف می زنه به خدا می گه تو داری کار بد می کنی دوستت نداشته باشه!...ارمیا هم مطمئن به الطاف الهی با شیطنت به کارهاش ادامه می داد که ...
19 آبان 1393

پرهام و ما در مدرسه ی طبیعت

به نام خدا امروز به مدرسه ی طبیعت رفتیم. من روزهای 5شنبه رو انتخاب کردم که احتمال اومدن امیر هم باشه. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. بچه ها رو برداشتند بردند مزرعه و به دست هر کدوم از فسقلی ها یه بیل کوچیک هم دادند و رفتند کشاورزی و بیل زنی. شکار حشرات و دیدن اطراف. من و امیر هم اجازه گرفتیم تا روی آتیش نیمه کاره ی اونجا چای درست کنیم. آتش رو زنده کردیم و چای درست نمودیم. دو تا مامان هم بودند 4نفری نشستیم دور اتیش و حرف زدیم و دود خوردیم و از بوی چوب سوخته توی هوای سرد پاییزی لذت بردیم. امیر و محمد قائم پناه-مدیر مدرسه- و باربارا در حال نصب کردن نردبان معلق. نردبان رو چند دقیقه ای با هم ساختند!   بارابارا یه اتریشی بود که با...
8 آبان 1393

ضایع شدن من!

به نام خدا   رفته بودیم دوتایی خرید کنیم. امیر رفته بود قوچان. اوایل شب بود. یه جایی رو دیدم که جدید بود. جگر و کباب با ریحون! به پرهام گفتم: می ایی بریم جگر بخوریم؟ گفت: آره گشنمه. رفتیم دم در اونجا. خالی بود. موقع شام بود ولی مشتری نداشت. اشپزهاش هم یه جوری بودن! نمی دونم چرا دلم نیومد بریم داخل. حس دلپیچه گرفتم!...به پرهام گفتم: مامان به قول بابا این جا مشتری نداره به احتمال زیاد جگرهاش تازه نیستند. می ترسم بریم بخوریم مریض بشیم. اصرار کرد که بریم و من دوباره اندر باب  تازه نبودن احتمالی جگرها و مریضی و ...صحبت کردم. اروم شد و خیلی بزرگانه فرمود: به قول سعید-دوست خیالی جناب پرهام- : الکی می گه( با لهجه ی بابا پنحعلی در پا...
4 آبان 1393

روز جهانی کودک

به نام خدا روز جهانی کودک مبارک. به امید شادی و سلامتی همه ی بچه های دنیا. دختر کوچک سمت چپ منم که کنار مادر ایستادم. در سن 3 سالگی. عکس در محله ی قدیمی چشمه علی گرفته شده. محله ای که 7000سال قدمت داره. خانم خندان سمت چپ مادربزرگم است. نصیبه خانوم. ما به ایشون آبا می گفتیم- به ترکی یعنی مادر مثل آنا- ایشون در سن 64 سالگی فوت کردند. زنی مهربون و شاد و خاص. یه روزی توی وبلاگ خودم از ایشون خواهم نوشته. دختر کنار ایشون دختر دایی منه. مادر ریحانه. ایشون الان نقش جاری من رو هم دارند1 یعنی همسر برادر امیرن.   ...
17 مهر 1393