داستان شیلنگ و بطری شیشه ای!
به نام خدا
داستان شیلنگ در کیش!
1- پرهام یه تکه شیلنگ توی چمن ها پیدا کرد. جالبه که من اول نفهمیدم اون چیه ولی پرهام سریع دوید به سمت شیلنگ وسط چمن ها و بعد هی سعی می کرد یه جوری اون تکه ی جدا شده رو به مدار اصلی بچسبونه! هی این وری می چرخوند اون وری میگذاشت!
2- خب خب دیگه درست شد! دست نزنیم که وصلش کردم!
داستان شستن شیشه:
یه روزی خواستم یه بطری شیشه ای رو بشورم. پرهام ازم خواست که اون بطری رو بشوره. منم قبول کردم. اول رفت و به تقلید از من دستکش پوشید! چه دستکشی! دستکش گردگیری! بعد حسابی و حرفه ای شیشه رو شست و تحویل داد! باورم نمی شد واقعا تمیز شسته بودش. و من دیگه فهمیدم باید روی حرف پسرم حساب باز کنم!
1- دستکش دستش کرده و
2- داره بطری رو تکون می ده تا تمیز بشه! درست مثل من!
3- تموم شده! تمیز تمیز!
پی نوشت: با پرهام دوتایی رفته بودیم من یه پالتو بخرم. وقتی یکی رو تنم کردم پرهام با حالت نق و ناراحتی گفت: نه! تنگه!!!!...درحالی که من سایزم ٣٨ و اون پالتو سایزش ٤٢!....