پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

من و روش غلط تربیتی امشبم!

به نام خدا خیلی ناراحتم از دست خودم عصبانی ام. اونقدر که دلم می خواد این میز چوبی رو گاز بزنم! ...از دست خودم چون به این پسر نازنازی گیر الکی دادم!...وزن پرهام از وزن نرمال 2 کیلوگرم-البته علمی ترش جرم نه وزن!- کمتره. این منو واداشت که این روزها کمی خل وضعانه رفتار کنم و برخلاف این 4 سال و اندی که هیچ وقت -بنابر توصیه دکتر فیض- هیچ وقت به پرهام برای خوردن اصرار نمی کردم؛ اصرار کنم که بخور بخور! مثلا امشب براش اومدم خلاقیت به خرج دادم و به جای اینکه کباب معمولی درست کنم مخلوط گوشت و پیاز و ادویه ها و نمک رو به شکل کوفته قلقلی دراووردم و سرخ کردم. یه سیب زمینی کوچولو رو هم سرخ کردم و کنار بشقابش گذاشتم. فقط سیب زمینی ها رو خورد و گفت: اونا ...
4 بهمن 1393

پرهام الدوله در عکسی جدید!

به نام خدا روز 4 دی ماه مهد سحرناز برای بچه ها یه جشن به مناسبت شب یلدا و پایان ترم اولشون برگزار کرد. جشن توی سالن اجتماعات  مدرسه ی سوم شعبان توی بلوار دانشجو نزدیک مدرسه ی من برگزار شد. جشن خوبی بود. ما خیلی خندیدیم. مجری خیلی بانمکی داشت. اجرای بچه ها هم خیلی خوب بود. پرهام دکلمه ی شروع برنامه رو خوند به همراه یکی از دخترها به اسم سوگند. یعنی هر کردوم یه شعر خوندند. نمایش خاصی هم داشتند از این نمایش های موسیقی و حرکت. پرهام نقش باد داشت. اون نمایش روی پرهام خیلی تاثیر گذاشته و استعداد بچه ام رو شکوفا کرده! چون با هر اهنگی سریع حرکات متناسب با اون رو اجرا می کنه. برای مراسم لباس محلی گرفته بودیم. اینم چند تا عکس از پرهام با لبا...
25 دی 1393

منطق کودکانه

به نام خدا امشب شبکه ی نمایش یه فیلم داشت پخش می کرد به اسم شبکه ی سری. پسر خانمی توی ایستگاه  مترو دست مادرش رو رها کرد و دوید توی قطار و مادرش جا موند و هرچه دنبالش گشت پیداش نکرد.. من و امیر با نگرانی به پرهام تذکر دادیم که تو رو به خدا توی خیابون و جاهای شلوغ از کنار ما جم نخور. چون  سرشبی که رفته بودیم فروشگاه؛ هی می خواست از ما جدا بشه. به من می گفت: تو نمی گذاری من تنهایی برم اونور؟ و منو توی معذوریت می گذاشت بعد می رفت به بهانه ی برداشتن آبمیوه می چرخید. فروشگاه پروما بزرگ و شلوغه. قبل هم یه بار وقتی حدود 2سالش بود اونجا گم شده بود. خلاصه اونجا که امنه ما منظورمون توی جاهای باز مثل خیابون و پاساژ و..بود. پرهام رفت توی ها...
25 دی 1393

حاضر جوابی

به نام خدا 1- به پرهام گفتم: ارایشگاه الهه جون رو پلمپ کردند. ایشون پرسید: مگه اونا توهکارند(تبهکارند)؟ 2- به امیر و پرهام اعلام کردم که حالم خوش نیست به من کاری نداشته باشید برای لحظاتی!...پرهام  چند دقیقه بعد شروع کرد به خواندن متنی با آهنگ: مامان حالش خوش نیست....مامان ناراحته....مامان از دست من و بابا ناراحته.... 3- امیر میوه های خریداری شده رو گذاشت توی ماشین. من و پرهام با هم جلو نشسته بودیم. گفتم: ممنونم. امیر نشنید چون داشت در رو می بست. پرهام گفت: قابلی نداشت می شه 500 هزار تومن! 4- عدد 16 یعنی ته عددها. این نظر پرهامه. به من هم گفته: اگه 16 رو با 10 جمع کنیم می شه بی نهایت!...توی تمام مکالمات وقتی می خواد عدد بزرگ...
22 دی 1393

دندانپزشکی

به نام خدا چند شب قبل رفتیم دیدن مطب بهنوش خانوم دختر دایی  بابای پرهام. بهنوش جان دختر دکتر باصفا هستند و به تازگی مطبشون رو بین هاشمیه ی 2 و4 کنار پل هاشمیه افتتاح کردند. جای تمیز و مرتبیه. پرهام که پسندید. اگه کودکی دارید حتما برای معاینه ی رایگان دندونهاش به مطب بهنوش خانوم مراجعه کنید چون هم بهنوش خیلی خوش اخلاقه هم بچه تون ترسش از دندونپزشکی می ریزه. تازه هدیه هم می گیره  موقع معاینه هم کارتون می بینه! البته خودتون هم می تونید برای معاینه ی رایگان تشریف ببرید و از تخفیف های الان هم استفاده کنید. به هرحال از ما گفتن بود.           اول پرهام دوست نداشت بیاد می ت...
21 دی 1393

هفت حوض

به نام خدا جمعه ای که گذشت ما به هراه تیم مدرسه ی طبیعت به هفت حوض رفتیم. چه جای زیبایی بود. من و امیر از دیدن چنین جایی در نزدیکی مشهد خیلی تعجب نموده و ذوق زده شدیم. هوا خیلی خیلی خیلی سرد بود. اونقدر که از سرما دست های من متورم شده بود! برای اولین بار در عمرم در سرمای شدید به مدت 4 ساعت راه رفتیم و زنده موندیم! همه مون وقتی سوار مینی بوس شدیم و داشتیم توی مه برمی گشتیم به خونه هامون؛ از اینکه سالم و زنده ایم خوشحال بودیم. حس عجیبی بود. اون روز من کلی لباس در طی چند فاز تن پرهام کردم ولی همش می گفت: سردمه!  البته ما فهمیدیم که منظورش خستگی بوده چون روز قبل هم توی مزرعه بازی کرده بود و شب دیر خوابید و صبح زود بیدار شد؛ در هر صو...
21 دی 1393

طعم آب نبات

به نام خدا از مهد برمی گشتیم به روال همیشگی و عادت مالوف! به فروشگاه بامداد سری زدیم و خرید کردیم و بعد هم رفتیم به قتادی حاج بادوم. می خواستم کمی مغز گردو بخرم راستش گردو داریم حال شکستن شون رو ندارم! کمی هم اب نبات خریدیم. من ساده فکر می کردم اب نبات ها 3000  تومانه نگو 30هزار تومان بوده! خلاصه اومدیم و توی راه از اون اب نبات های خوشگل برداشتیم و خوردیم. پرهام گفت: مامان برای تو چه مزه ایه؟ من گفتم: پرتقالی برای تو چی؟ ایشون کمی آب نبات رو توی دهن کوچولوش جابجا کرد و با تفکر فرمود: انبه ی له شده!...کمی بعد: نه دو تا انبه ی له شده با یه پرتقال! ....یعنی ایشون میزان و تعداد میوه های به کار رفته رو تشخیص داده بود! و البته کیفیت اونها ...
9 دی 1393

من و اموزش نقاشی!

به نام خدا من یه سری نقاشی می کشیدم و پرهام از روی اونها نقاشی می کشید. کار جالبی شد!           این هم تصویری از رنگ کردن لاستیک ها توسط پرهام و من! در مدرسه ی طبیعت. یه روز خیلی سرد!       البته لاستیک ها اول اینطوری بودند! یعنی خاکی و بی رنگ. ما دو تا رو رنگ کردیم. اونی که الان جلوی پرهامه و دیگری که ایستاده است. کارمون خوب بود! ...
27 آذر 1393