پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

فریب خوردم!

به نام خدا از مهد برمی گشتیم. طبق یک سنت همیشگی! بعد از عبور از کوثر 15 باید از خیابان رد شده و سری به سوپرمارکت بامدا بزنیم یک عدد سی دی کارتون به علاوه ی چند قلم خوراکی و مایحتاج و لایحتاج بخریم و بریم خونه. اون روز موقع برگشتن از فروشگاه بامداد پرهام به من با ناراحتی و معصومیت گفت: مامان من می دونم با خریدن سی دی پولت کم می شه و دیگه نمی تونی چیزی بخری....منم خوشحال شدم که به به عجب عاقل شده پسر! که یه مرتبه پرهام شروع کرد به بلند بلند گریه کردن...من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و گفتم: مامان حالا خیلی مهم نیست خودت رو ناراحت نکن خب دیگه کمتر سی دی بخر... ولی ایشون می دونید چی فرمودند؟...پرهام : مامان من اشتباه کردم باید بریم سی دی ...
6 آذر 1393

مقابله به مثل عجیب!

به نام خدا داشتیم ناهار می خوردیم؛ جناب پرهام یه جورایی ناراحت بود! -خدا عالمه از چی- ...هی می زد به پهلوی راست من و پشتم...اونقدر که دردم گرفته بود و حتی لقمه توی دهانم به زهر تبدیل شد!...بهش گفتم: نزن کلیه و کبدم رو داغون کردی....بابا امیر هم عصبانی شد و گفت: تو خیلی این بچه رو لوس کردی! فردا وقت ناهار.من: پرهام بیا ناهار بخور. پرهام:- با ناراحتی ساختگی و غم الکی در صدا!- نمی یام! من: چرا؟ پرهام: آخه کبدم درد می کنه! من و بابا امیر: ...
6 آذر 1393

تقابل ریاضیات و دیکتاتوری!

به نام خدا نوشته بودم که هفته ی قبل تهران بودیم؛ خواهرم-لیلا خانوم- و من داشتم حرف می زدیم لیلا گفت: علی جمع کردن رو خودش فهمیده. یعنی مفهوم جمع رو یه جورایی کشف کرده. بعد قرار شد علی به یه سری سوالات جواب بده. مثلا دو به علاوه ی 2. 5 به علاوه ی7. 50 به علاوه ی 50. 24 به علاوه ی 30. حتی بلد بود که بزرگترین عدد بی نهایته! البته اینو از مامانش که دکتری ریاضی داره یادگرفته بود. لیلا می گفت علی حتی مفهوم زیر صفر رو هم یه جورایی متوجه شده. چون تفریق کردن رو که تمرین می کرده-برای خودش!- برگشته به مامانش گفته که 5منهای 4 چی می شه؟ خواهرم گفته منفی 1. علی متوجه نشده. خواهرم گفته خب خودت چی فکر می کنی؟ ایشون فرموده که از یک هم کمتره ولی نمی دونم چ...
22 آبان 1393

بوم مزرعه همرسی

به نام خدا امروز دوباره رفتیم مدرسه ی طبیعت. این بار چون امیر کلاس داشت با همکارم خانم سعیدی و پسر نازنینش آریا و دختر دوستش آتوسا خانم رفتیم. ساعت 10 صبح تا 1 ظهر. خیلی خوش گذشت. پرهام با اصرار زنجیر هاپو کوچولویی رو که تازه به مزرعه اومده بود گرفت. بچه ها خیلی باهاش ورمی رفتند. ولی پرهام تمایلی به دست زدن نداشت. البته تحت تاثیر بقیه قرار گرفته بود و اومد پیش من و گفت: می شه به دمش دست بزنم؟ کثیف که نیست! گفتم: دست نزنی بهتره. اونم رفت و زنجیر رو با اصرار و پادرمیانی گرفت. سیمین جون بهش گفته بود که اگه باهاش حرف بزنه حرفش رو می فهمه. پرهام هم هی بهش می گفت: بیا اونم می رفت نزدیکش. چیزی که نمی گفت می ایستاد. تجربه ی جالبی برای پسر کوچو...
22 آبان 1393

پرهام و مناسک مذهبی

به نام خدا 1- هفته ی قبل شنبه شب, من و پرهام با قطار ساعت 8و 50 دقیقه به تهران رفتیم. رفتیم تا روزهای تعطیل بنده رو با خانواده و فامیل باشیم. امیر فقط دو روز تعطیلی داشت و کلی کار و نیومد. ما روز جمعه به مشهد بازگشتیم. روز جمعه ی قبل از رفتنمون به مراسم روز علی اصغر-ع- رفتیم. حرم. باب دارالامرحمه.   2- خانه ی پدری. من داشتم نماز می خوندم. ارمیا و پرهام اومدند کنار من. ارمیا مهر و تکه هایی از سجاده رو برمی داشت و باهاشون بازی می کرد. پرهام می گفت: نکن خدا ازت ناراحت می شه. مامانم داره با خدا حرف می زنه به خدا می گه تو داری کار بد می کنی دوستت نداشته باشه!...ارمیا هم مطمئن به الطاف الهی با شیطنت به کارهاش ادامه می داد که ...
19 آبان 1393

پرهام و ما در مدرسه ی طبیعت

به نام خدا امروز به مدرسه ی طبیعت رفتیم. من روزهای 5شنبه رو انتخاب کردم که احتمال اومدن امیر هم باشه. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. بچه ها رو برداشتند بردند مزرعه و به دست هر کدوم از فسقلی ها یه بیل کوچیک هم دادند و رفتند کشاورزی و بیل زنی. شکار حشرات و دیدن اطراف. من و امیر هم اجازه گرفتیم تا روی آتیش نیمه کاره ی اونجا چای درست کنیم. آتش رو زنده کردیم و چای درست نمودیم. دو تا مامان هم بودند 4نفری نشستیم دور اتیش و حرف زدیم و دود خوردیم و از بوی چوب سوخته توی هوای سرد پاییزی لذت بردیم. امیر و محمد قائم پناه-مدیر مدرسه- و باربارا در حال نصب کردن نردبان معلق. نردبان رو چند دقیقه ای با هم ساختند!   بارابارا یه اتریشی بود که با...
8 آبان 1393

ضایع شدن من!

به نام خدا   رفته بودیم دوتایی خرید کنیم. امیر رفته بود قوچان. اوایل شب بود. یه جایی رو دیدم که جدید بود. جگر و کباب با ریحون! به پرهام گفتم: می ایی بریم جگر بخوریم؟ گفت: آره گشنمه. رفتیم دم در اونجا. خالی بود. موقع شام بود ولی مشتری نداشت. اشپزهاش هم یه جوری بودن! نمی دونم چرا دلم نیومد بریم داخل. حس دلپیچه گرفتم!...به پرهام گفتم: مامان به قول بابا این جا مشتری نداره به احتمال زیاد جگرهاش تازه نیستند. می ترسم بریم بخوریم مریض بشیم. اصرار کرد که بریم و من دوباره اندر باب  تازه نبودن احتمالی جگرها و مریضی و ...صحبت کردم. اروم شد و خیلی بزرگانه فرمود: به قول سعید-دوست خیالی جناب پرهام- : الکی می گه( با لهجه ی بابا پنحعلی در پا...
4 آبان 1393