پرهام و شاگرد مامان!
به نام خدا
دو روز پیش یکی از شاگردهای قدیمی من تلفن زد و از من آدرس خواست تا روز یکشنبه بیاد و کارت دعوت عروسی اش رو بیاره. منم اشتباه کردم و روز یک شنبه صبح به پرهام گفتم که وقتی از کلاس برگشتیم و ناهار خوردیم و خوابیدیم یه مهمون می خواد بیاد خونه ی ما! پرهام پرسید: مهمون؟ گفتم: بله شاگرد مامان می خواد بیاد زیاد خونه رو شلوغ پلوغ نکن! گفت: باشه اشکالی نداره!عزیزم! و چشمتون روز بد نبینهاولا که اصلا نخوابید و همش منتظر شاگرد مامان بود!( چون شاگردهای مامان از نظر پرهام-بنابر بر تجربه اش!- دخترهایی شاد و سرحال و خوش خنده اند) و هی ذوق ورود شاگرد مامان رو داشت. و مدام از من و باباش می پرسید: الام (الان) شاگیرد مامان اومد؟ و هی خونه رو مرتب می کرد!دستمال می کشید و جارو می کرد و....و صد البته زحمت ما رو بیشتر می کرد!...اما خبری از شاگرد مامان نشد که نشد...ساعت 8و نیم شب من بهش زنگ زدم گفت: ببخشید من سرم شلوغ بود و بعدا می یام و...خب بالاخره عروسه دیگه طفلکی! ولی خبر نداشت که من مجبور شدم اون موقع شب پرهام رو به خاطر نیومدن ایشون ببرم بیرون بگردونم!
تازه از این خنده دارتر اینه که امروز صبح بلند شده می گه: مامان شاگیردمامان زنگ!(زنگ بزن به ایشون) اومد اینجا(تا بیاد اینجا). منم به سه تا از دوستهام زنگ زدم قدرت خدا یکی شون هم گوشی رو برنداشت! به مادرم زنگ زدم پرهام ناراحت شد و گفت: مامانی نه شاگیرد مامان! و مادر عزیزمنم طفلکی گفت به یکی حالا زنگ بزن. منم زنگ زدم شیراز به فروغ! حرف زدیم و دعوتش کردم مشهد. پرهام راضی شد. بهش گفتم یه نی نی داره به اسم آرش. و...3 ساعت بعد به من گفت: مامان بیریم فروغ ارش!حالا اینو کجای دلم بگذارم!فروغ لطفا پاشو بیا تا من مجبور به گشت زنی دور اروپا نشم!