مقابله به مثل عجیب!
به نام خدا
داشتیم ناهار می خوردیم؛ جناب پرهام یه جورایی ناراحت بود! -خدا عالمه از چی- ...هی می زد به پهلوی راست من و پشتم...اونقدر که دردم گرفته بود و حتی لقمه توی دهانم به زهر تبدیل شد!...بهش گفتم: نزن کلیه و کبدم رو داغون کردی....بابا امیر هم عصبانی شد و گفت: تو خیلی این بچه رو لوس کردی!
فردا وقت ناهار.من: پرهام بیا ناهار بخور.
پرهام:- با ناراحتی ساختگی و غم الکی در صدا!- نمی یام!
من: چرا؟
پرهام: آخه کبدم درد می کنه!
من و بابا امیر:
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی