پرهام در کنفرانس اموزش فیزیک- سنندج1
به نام خدا
پرهام و دوست سنندجی اش داریوش در حال مباحثات علمی و البته ترکاندن وسایل موزه ی علم و فناوری!
داریوش آدم جالبی بود. مادربزگش برای نظافت ساختمان های دانشگاه می اومد. داریوش خونگرم و صمیمی بود. خیلی زود با امیر و پرهام و من دوست شد. یه روز بعد از ناهار دیدیمش که از بالای ساختمونی با مادربزرگش برای ما دست تکان می دادند. گفت: پرهام بیاد بازی. گفتم: ما می ریم کمی بخوابیم بعد میام بریم جلسه. گفت: خب باشه. عصر اومدیم پایین. دیدیم بچه نشسته پای ساختمون منتظر ما!...گفتم: می خواهیم بریم کارگاه آموزشی. میایی؟..گفت: اره. گفتم: مادربزرگت نگران نشن. گفت: نه گفتم با پرهامم!...رفتیم ساختمان کنفرانس ها و کارگاه ها. دلم نیومد دوتا بچه رو ببرم سر کنفرانس. رفتیم کارگاه های خلوت اون ساعت رو دیدیم. به بچه ها خیلی خوش گذشت. براشون کتاب هم خریدم. فروشنده ی کتاب و مسئولین غرفه ها- همه متفق القول!- می گفتن: خانوم این دوتا پسر شما خیلی باهوشن!
فردا سر ناهار دیدم داریوش توی سلف سرویس ایستاده و داره ظرف می ده به مردم. به آقایی که اونجا کنار داریوش بود گفتم: به بزرگتر داریوش بگید این بچه خیلی باهوشه نگذارن هدر بره.
به امید رشد و شکوفایی و بالندگی همه ی بچه های ایران و البته دنیا.