پرهام حاضر جواب
به نام خدا
1- پرهام سر صبحانه وقتی لقمه ی نون و پنیر رو داشتم می گذاشتم توی دهن کوچولوش گفت: اینشتنگ! اینشتنگ....بیچاره دکتره اسمش چیه؟ تنگ...تنگ...
2- پرهام هی به باباش می گفت: بابا بیا این تفنگ رو درست کن توش هم باتری بنداز...امیر حوصله نداشت گفت: باتری نمی خواد بیا اون تفنگ جدیده رو که باتری داره بگذار ته این تفنگه وقتی اونو شلیک می کنی صدا می ده انگار که اینم شلیک کرده....پرهام برگشت و فرمود: مگه من نفهمم! می دونم که این تفنگه شلیک نمی کنه!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی