منطق کودکانه
به نام خدا
امشب شبکه ی نمایش یه فیلم داشت پخش می کرد به اسم شبکه ی سری. پسر خانمی توی ایستگاه مترو دست مادرش رو رها کرد و دوید توی قطار و مادرش جا موند و هرچه دنبالش گشت پیداش نکرد.. من و امیر با نگرانی به پرهام تذکر دادیم که تو رو به خدا توی خیابون و جاهای شلوغ از کنار ما جم نخور. چون سرشبی که رفته بودیم فروشگاه؛ هی می خواست از ما جدا بشه. به من می گفت: تو نمی گذاری من تنهایی برم اونور؟ و منو توی معذوریت می گذاشت بعد می رفت به بهانه ی برداشتن آبمیوه می چرخید. فروشگاه پروما بزرگ و شلوغه. قبل هم یه بار وقتی حدود 2سالش بود اونجا گم شده بود. خلاصه اونجا که امنه ما منظورمون توی جاهای باز مثل خیابون و پاساژ و..بود. پرهام رفت توی هال چرخی زد و اومد و گفت: شما فکر نمی کنید نباید جلوی بچه از این حرفا بزنید چون بچه می ترسه؟ ما هم موندیم چی بگیم؟ بعد گفت: می می ترسم گم بشم. دیدیم عجب اشتباهی کردیم ها! من اومدم درستش کنم عرض کردم: ببین من و بابا هستیم خدا هم هست مراقبتیم.....-توی فیلم پدر نبود مادره هم افتاد زمین....- پرهام با توجه به فیلم و حرف این نتیجه رو گرفت: پس اونجا خدا نبوده که بچه هه گم شد؟...من: واللا چی بگم؟ خدا بود ولی بچه هه چون از مادرش دور شد گم شد. خودش مواظب نبود!
بعضی شبها برای پرهام قصه های درخواستی می گم. از همونهایی که قبلا درباره شون نوشته بودم. قصه هایی با داستانها و شخصیت ها و حتی نوع روایتهای سفارشی! چند شبه که شخصیت اصلی قصه پسری به اسم پرهامه که خیلی به پلیس کمک می کنه با کشف دزدی دزدها از محله شون. پرهام به من می گفت: مامان کاشکی یه بار دزد بیاد من به پلیس بگم. خونه ی خودمون نیادها خونه ی همسایه بیاد! - می خواد هم هیجان داشته باشه هم بی دردسر باشه-....
دوباره 2 روز دستهاش رو نشسته بود و هی با چنگال و قاشق میوه و غذا ها رو می خورد بعد به من می گه: من باید تا ابد با چنگال بخورم؟...دیگه نمی گه دستهام رو بشورم راحت بشم!
از مهد می اومدیم توی فروشگاه بامداد آقا حامد یه سی دی بهش هدیه داد. وقتی به سمت خونه می رفتیم پرهام برام تعریف کرد که امروز خیلی پسر خوبی بوده. منم گفتم: خب پس فرشته ی مهربون به آقای بامداد گفته که بهت هدیه بده. پرهام با یه جور بی خیالی ناز که مخصوص خودشه گفت: واقعا فرشته ی مهربون به بامداد گفته به من جایزه ؟...من گفتم: خب آره چطور؟...ایشون: آخه فرشته ی مهربون که اصلا وجود نداره! ...حالا من باید چی می گفتم! احساس کردم خیلی ادم خنگی هستم! اگه به من یه دروغ بگن باور می کنم...امیر همیشه می گه که تو باهوشی ولی زرنگ نیستی. ساده ای و زودباور...اینو راست گفته!