پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

منطق کودکانه

1393/10/25 0:47
نویسنده : مامان پرهام
598 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

امشب شبکه ی نمایش یه فیلم داشت پخش می کرد به اسم شبکه ی سری. پسر خانمی توی ایستگاه  مترو دست مادرش رو رها کرد و دوید توی قطار و مادرش جا موند و هرچه دنبالش گشت پیداش نکرد.. من و امیر با نگرانی به پرهام تذکر دادیم که تو رو به خدا توی خیابون و جاهای شلوغ از کنار ما جم نخور. چون  سرشبی که رفته بودیم فروشگاه؛ هی می خواست از ما جدا بشه. به من می گفت: تو نمی گذاری من تنهایی برم اونور؟ و منو توی معذوریت می گذاشت بعد می رفت به بهانه ی برداشتن آبمیوه می چرخید. فروشگاه پروما بزرگ و شلوغه. قبل هم یه بار وقتی حدود 2سالش بود اونجا گم شده بود. خلاصه اونجا که امنه ما منظورمون توی جاهای باز مثل خیابون و پاساژ و..بود. پرهام رفت توی هال چرخی زد و اومد و گفت: شما فکر نمی کنید نباید جلوی بچه از این حرفا بزنید چون بچه می ترسه؟درسخوان ما هم موندیم چی بگیم؟دلخور بعد گفت: می می ترسم گم بشم. دیدیم عجب اشتباهی کردیم ها! من اومدم درستش کنم عرض کردم: ببین من و بابا هستیم خدا هم هست مراقبتیم.....-توی فیلم پدر نبود مادره هم افتاد زمین....- پرهام با توجه به فیلم و حرف این نتیجه رو گرفت: پس اونجا خدا نبوده که بچه هه گم شد؟دلخور...من: درسخوان واللا چی بگم؟ خدا بود ولی بچه هه چون از مادرش دور شد گم شد. خودش مواظب نبود!

 

بعضی شبها برای پرهام قصه های درخواستی می گم. از همونهایی که قبلا درباره شون نوشته بودم. قصه هایی با داستانها و شخصیت ها و حتی نوع روایتهای سفارشی! چند شبه که شخصیت اصلی قصه پسری به اسم پرهامه که خیلی به پلیس کمک می کنه با کشف دزدی دزدها از محله شون. پرهام به من می گفت: مامان کاشکی یه بار دزد بیاد من به پلیس بگم. خونه ی خودمون نیادها خونه ی همسایه بیاد! - می خواد هم هیجان داشته باشه هم بی دردسر باشه-....

 

 

دوباره 2 روز دستهاش رو نشسته بود و هی با چنگال و قاشق میوه و غذا ها رو می خورد بعد به من می گه: من باید تا ابد با چنگال بخورم؟...دیگه نمی گه دستهام رو بشورم راحت بشم!خندونک

 

از مهد می اومدیم توی فروشگاه بامداد آقا حامد یه سی دی بهش هدیه داد. وقتی به سمت خونه می رفتیم پرهام برام تعریف کرد که امروز خیلی پسر خوبی بوده. منم گفتم: خب پس فرشته ی مهربون به آقای بامداد گفته که بهت هدیه بده. پرهام با یه جور بی خیالی ناز که مخصوص خودشه گفت: واقعا فرشته ی مهربون به بامداد گفته به من جایزه ؟...من گفتم: خب آره چطور؟...ایشون: آخه فرشته ی مهربون که اصلا وجود نداره!متنظر ...حالا من باید چی می گفتم! تعجباحساس کردم خیلی ادم خنگی هستم! اگه به من یه دروغ بگن باور می کنم...امیر همیشه می گه که تو باهوشی ولی زرنگ نیستی. ساده ای و زودباور...اینو راست گفته!عینک

پسندها (3)

نظرات (4)

Kosar
25 دی 93 10:34
___♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی
خواننده
26 دی 93 16:23
سلام! این داستان هایی که برای پرهام میگین رو ضبط کنین و بعدا برا نوه تون بذارین! وقتی بابا شد...که بفهمه مادر بودن چقد سخته!!! جدی یادگاری خوبی میشن...شاید بشن هزارو یک شب...
مامان ارمیا و ایلمان
28 دی 93 10:23
دلم براتون تنگ شده. کاش زودتر عید بیاد.
فری خش دار!
1 بهمن 93 17:49
بله! یادتونه مسابقه ی بدمینتون من تو سنگارپور؟!!! خدا وکیلی فک نمی کردم اینقدر راحت باور کنین! البته خودمم خیلی جاها مث شمام