پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

بوم مزرعه همرسی

1393/8/22 17:57
نویسنده : مامان پرهام
528 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

امروز دوباره رفتیم مدرسه ی طبیعت. این بار چون امیر کلاس داشت با همکارم خانم سعیدی و پسر نازنینش آریا و دختر دوستش آتوسا خانم رفتیم. ساعت 10 صبح تا 1 ظهر. خیلی خوش گذشت.

پرهام با اصرار زنجیر هاپو کوچولویی رو که تازه به مزرعه اومده بود گرفت. بچه ها خیلی باهاش ورمی رفتند. ولی پرهام تمایلی به دست زدن نداشت. البته تحت تاثیر بقیه قرار گرفته بود و اومد پیش من و گفت: می شه به دمش دست بزنم؟ کثیف که نیست! گفتم: دست نزنی بهتره. اونم رفت و زنجیر رو با اصرار و پادرمیانی گرفت. سیمین جون بهش گفته بود که اگه باهاش حرف بزنه حرفش رو می فهمه. پرهام هم هی بهش می گفت: بیا اونم می رفت نزدیکش. چیزی که نمی گفت می ایستاد. تجربه ی جالبی برای پسر کوچولو بود.

 

 

یه قسمت تقریبا بیشتر بچه ها شروع کردند به شمشیر بازی با چوبها و نی ها. سیمین و ایلیا و پرهام رو می بینید.

 

 

 

بچه ها مسئول درست کردن اتش و پختن سیب زمینی بودند! جای شما خالی آتش درست شد ولی یه عالمه چوب تر توش انداخته بودند که فضا رو پر از دود می کرد. سیب زمینی ها رو هم نپخته به زور می خوردند! اولش که برداشته بودند سیب زمینی ها رو سر چوب فرو کرده بودند مثل کباب یا جگر بعد دو دقیقه توی آتش چرخوندند فکر کردند پخته!....

یه گروه هم شمع ساختند. با گل قالب درست کردند و توی افتاب و کنار اتش خشک کردنشون بعد پارافین رو اب کردند ریختند توی قالبها تا فتیلیه هاشون رو بگذارند.

یه بز بیچاره که توی عکسهای قبلی هست- همونی که با خواهرم دوتایی عکس گرفتند!!- امروز از دست این بچه های شر و شیطون داشت خفه می شد. از بس که هی می کشیدنش اینور اونور....

توی عکس پایینی پرهام و البرز و هلیا هستند.

 

پسندها (3)

نظرات (2)

ابجی سجا
22 آبان 93 19:12
تسبیحی بافته ام نه از سنگ! نه از چوب! نه از مروارید! بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام تا برایت دعا کنم هر آنچه آرزو داری … خيلي خوش اومدين خاله جون
مامان پرهام
پاسخ
ممنونم
مامان ارمیا و ایلمان
24 آبان 93 11:34
خیلی عالیه که میرین مدرسه طبیعت. کاش ا هم می تونستیم بیایم.
مامان پرهام
پاسخ
آره واقعا جای شما خیلی خیلی خالیه