خواب ناآرام!
به نام خدا
جناب پرهام یه روز صبح از خواب بیدار شده و فرمودند: دیشب خواب بد دیدم مامان!
من: الهی قربونت برم ولش کن خواب بوده
پرهام: مگه نگفتی اگه بسم الله بگم خواب بد نمی بینم؟
من: خب آره درسته دیشب نگفتی؟
پرهام: هان فک کنم آروم گفتم خدا نشنید!
دیروز ظهر من در حال غش کردن بودم از خواب! هی به پرهام می گفتم: پسرم جان مادرت بخواب ولی ایشون نمی خوابید. براش قصه گفتم که بخوابه ولی نخوابید. قصه های ما هم که 5-10 دقیقه نیست که کم کم باید 15 دقیقه تا 1 ساعت طول بکشه!...بعد از کلی قصه و حرف و شعر دیگه خودم رو بدون عذاب وجدان زدم به خواب.
پرهام منو بیدار کرده و فرمودند: مامان من می خوام بخوابم چشمهام رو هم می بندم ولی چشمهام می گن ما به قصه احتیاج داریم!
یعنی اون احتیاجه منو کشته!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی