پرهام و فلسفه ای برای منکوب مادر!
به نام خدا
پرهام هی می گفت: اینو بخر...اونو بخر....راضی اش کردم که از بعضی موارد چشم پوشی کنه. داشتیم دوتایی از خرید برمی گشتیم که ایشون فرمودند: مامان چرا هرچی می گم برام نمی خری؟...گفتم: آخه بعضی چیزها رو نباید خرید بعضی چیزها رو بعدا خرید!...اصلا مجاب نشد و گفت: ولی من خیلی اسباب بازی می خوام. گفتم: اوووه تو که خیلی اسباب بازی داری! من بچه بودم فقط دو سه تا اسباب بازی داشتم. گفت: چی داشتی؟ (می خواست آمار بگیره ببینه من اطلاعات درست دادم یا نه؟!)...من: یه عروسک. یه سماور زغالی. چند تا وسیله ی کوچولوی آشپزی...پرهام: همین!؟ خب چرا مامانی برات نمی خرید؟...من: اون موقع ها که من کوچولو بودم مامان باباها خیلی برای بچه هاشون اسباب بازی نمی خریدند. ایشون در کمال بی تفاوتی فرمودند: خب می خواستی دیرتر به دنیا بیایی!...آقا ما منکوب شدیم کلا رفتیم پی کارمون!
پرهام حدود 300 تا یا بیشتر سی دی داره. یه بار اصرار داشت-البته این بار کاملا تکرارشونده است!- دوباره سی دی بخریم. گفتم: حالا اینا رو نیگا کن بعدا. بیشتر سی دی های جناب عالی فقط برای پرتاب استفاده می شه نه دیدن....اصلا می دونی من بچه بودم حتی یه سی دی هم نداشتم! اصلا اصلا باورش نشد....هی می گفت: یه دونه هم نداشتی؟ بابا هم نداشت؟......فکر کنم با خودش فکر کرده ما چقدر بیچاره بودیم!
داشت میوه می خورد گفت: مامان بیا با من انگور بخور. گفتم الان نمی خورم بعدا. نمی دونم چرا یه دفعه بغض کرد و گفت: دوست دارم بخوری الان بخوری چون دلم باهات می سوزه!...من: آخه چرا؟..پرهام با بغض: نمی دونم چرا دلم باهات می سوزه!...من:ولی خدایی یه دفعه بهم تلقین شد دلم برای خودم الکی الکی سوخت!
از خواب بیدار شده بود. گفت: مامان آدم مامان نداشته باشه فقط بابا داشته باشه خوبه؟..گفتم: نه چطور؟...گفت: آخه من دیشب خواب دیدم تو نیستی فقط بابا هست....(این خواب تحت تاثیر فیلم شاهد بود که پسرکوچولویی با پدرش سوار قطار بودند و پسرک به خانومی گفت: من مامان ندارم!...پرهام این صحنه رو دید!) ...الهی بگردم چقدر اذیت شده. ...کاش ما کمی مراقب دیدنی ها و شنیدنی ها باشیم و غصه ی الکی به بچه ندیم. خدایا منو ببخش.