پرهام و مدال و بیسیم و کتاب
به نام خدا
*چند روز پیش پرهام دو تا مدال طلا!( سکه های بزرگی که من سال قبل برای سفره ی هفت سین خریده بودم رو به دو تا گردن آویز کارت های شناسایی وصل کرده بود) رو آورد و به گردن من و بابا امیر انداخت. ما گفتیم: برای چی به ما مدال می دی؟ ایشون فرمودند: چون کیفیت تون خوب بوده!!!
*برده بودمش رصد. توی اتاق سخنرانی نشسته بود. من پشتش ایستاده بودم. شنیدم داره آروم حرف می زنه فکر کردم با منه. گوشم رو بردم نزدیکش و گفتم: چیه مامان با من کاری داری؟ گفت: نه دارم با بیسیمم صحبت می کنم!
*همیشه موقع خواب مجبورم حدود 5-6 تا قصه براش بگم. رفتم دو تا مجموعه ی 30 تایی قصه خریدم و براش از روی کتاب می خونم. امروز بعد از ظهر بعد از خوندن همون 5-6 تا قصه از روی کتاب, به من گفت: مامان حالا یه قصه ی الکی هم بگو تا بخوابم! گفتم: قصه ی الکی دیگه یعنی چی؟ گفت: از همونهایی که خودت می گی! ....من: