پرهام و سرقت مسلحانه!
به نام خدا
با پرهام رفته بودیم بانک ملی شعبه ی پردیس. منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه. شلوغ بود. پرهام به همراه یه اسلحه که توی عکس در ابعاد واقعی دیده می شه اومده بود. توی شلوغی راه می رفت, سر اسلحه اش رو به سمت سقف می گرفت و می گفت: ما اومدیم پول دزدی کنیم!
من-توی ذهنم-: ای وای خاک عالم! همینم مونده بشم دزد! بچه بیا بشین!
من-در واقعیت-: پرهام جان بیا بشین! ( با تاکید بر جان!)
پرهام: نه ما اومدیم پول دزدی کنیم.
من دیگه بی خیال نشستم سرجام. گذاشتم بچرخه و حرف بزنه. چون دیگه مطمئن شده بودم به قیافه ی من و پرهام نمی یاد دزد باشیم!
چند دقیقه بعد پرهام اومد و نشست روی صندلی. با اسلحه در دست! من داشتم برگه های بانک رو پر می کردم. یه دفعه شنیدم پرهام می گه: مامان پام گیر کرده درنمی یاد.
اولش بی خیال شروع کردم به آرومی رفتار کردن و سعی در خارج کرده پای پرهام نمودم. ولی بعد دیدم نه خیلی بدتر از این حرفهاست. پرهام داد می زد مردم جمع شدند. دو نفر آقا هم هرکاری می کردند فایده ای نداشت. پای قلمی پرهام از قسمت زانو گیر کرده بود و حتی نمی شد چرخوندش آقاهه می گفت می شکنه نچرخونید!...دیگه کم کم داشتم به آتش نشانی فکر می کردم که با معجزه ای پای پسرکم اومد بیرون. ماجرا حدود 5-6 دقیقه طول کشید پرهام هم گریه کرد منم ناراحت شدم و آزرده.
البته بعدش کلی خندیدیم. چون وقتی شب برای بابا ماجرا رو تعریف کردیم بابا امیر به پرهام گفت: اون صندلی ها که اونطور پای تو رو گرفته بودن و ول نمی کردن مامورهای مخفی پلیس بودن!